نامه هایی به اولگا / هاول از میان نامهها
کتاب «نامههایی به اولگا» نوشتهی واتسلاو هاول به همت نشر ثالث به چاپ رسیده است. واتسلاو هاول، نویسنده و متفکر برجسته و اولین رئیسجمهور چک، افکار و عقاید و احساساتش را در قالب نامه برای همسرش اولگا مینوشت. او که از رهبران فکری انقلاب مخملی در پراک بود، از مسائل و افکار شخصی تا تحلیلهای سیاسی، هر آنچه را در ذهن داشته، در این نامهها نگاشته است. نامهنگاریهای او در دوران زندان، به خودیِ خود اثری ادبیاند.
هاول میگوید: نامهها به من فرصت دادند که شیوهی تازهای برای نگریستن به خودم پیدا کنم و نیز نحوهی برخوردم را با امور بنیادی زندگی به بوتهی آزمایش بگذارم. هرچه میگذشت، بیشتر غرقشان میشدم، اینقدرها به آنها وابسته شده بودم که تقریباً هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت. پیشنویسهایم را در کوهی از ملافههای کثیف که میلیونها جنین سقطشده آلودهشان کرده بودند، پنهان میکردم و در خلال تعطیلی ظهر، درحالیکه سعی میکردم خبرچینها مرا نبینند، اصلاحشان میکردم. وقتی مطلبی را تمیز مینوشتم، دیگر نه میتوانستم چیزی را در آن تغییر بدهم و نه میتوانستم روی هیچ کلمهای خط بزنم، پاکنویس کردن هم که امکانپذیر نبود. آن را تحویل میدادم و بعد انتظار و تعلیقی کوتاه: آیا نامه را خواهند فرستاد؟
نامههای زندان هاول به هیچیک از آثار پیشین این نویسنده شباهتی ندارد. نامهها _برخلاف بیشتر نوشتههای غیرتئاتری او_ به قصد برانگیختن بحث در باب وضعیت خاص فرهنگی و سیاسی نوشته نشدهاند. یان لوپتکا عقیده دارد که نامهها را میتوان مانند رمانی دربارهی «منش و تقدیر» خواند. قهرمان داستان اقدام به جستوجو میکند؛ تصمیم دارد در برابر هر آزمایشی که تقدیر سر راهش قرار میدهد مقاومت کند اما خیلی زود میفهمد که واقعیت با آنچه او تصور میکرده است تفاوت دارد و بدتر از آن است و طبیعت جستوجو، متحمل تغییری دشوار میشود. او بر رموز این شیوهی عجیب نوشتن تسلط پیدا میکند و در کنار آن بر مشکلات جسمی هم فائق میآید و فقط برای اینکه دستآخر خود را در بند کشمکشی اصلیتر و اولیهتر بیابد، باید مفهوم زندگیاش را کشف کند و آن را از هرزهدرایی هیچ بودن برباید. هستی او، وجود او به آن بستگی دارد. نامههای هاول در مارپیچ دراماتیک تفکر اصیلی آمیخته به تجربهی مذهبی نسبتاً شدید به اوج میرسند.
هاول میخواست شانزده نامهی آخرش بهمثابه نوشتهای واحد خوانده شود. این نامهها جداگانه، همراه با تفسیر سیدونیوس (یکی از فیلسوفهای پراگ) که به مشابهت میان آن نامهها و تسلیت فلسفه اثر بوئتیوس اشاره میکند، در ادبیات زیرزمینی چاپ میشد. بوئتیوس سناتور برجستهای بود که بهدلیل دفاع آشکار از یک همقطار سناتور که به خیانت متهم شده بود، در قرن ششم میلادی به مرگ محکوم شد و «تسلیت» را هنگامیکه در انتظار اعدام بود، نوشت. «تسلیت» گفتوگویی میان او و فلسفه است؛ فلسفه در هیئت زنی در سلول او به دیدارش میرود دربارهی پرسشهایی از قبیل اختیار در برابر جبر که ذهن فیلسوفهای غربی و متخصصان الهیات را در قرنها پس از آن نیز همچنان به خود مشغول کرد، با او به گفتوگو مینشیند. سیدونیوس به شیوهای تحلیلی میگوید روح فلسفه با هاول «ملاقات» کرده است و ما میتوانیم آخرین نامههای او را نه بهعنوان «عقاید فلسفی واتسلاو هاول، نمایشنامهنویس و نویسندهی چک» بلکه بهعنوان دیدی که بهگونهای فلسفی بیان شده است و از طریق هاول و تجربهی او زمانهی ما را مخاطب قرار داده است، بخوانیم.
آخرین نامهی منتشرشدهی هاول تاریخ چهارم سپتامبر 1982 را دارد؛ اما او تا ژانویهی بعد آزاد نشد. از قرار معلوم هاول به نوشتن نامههایی که در کتاب نهایی نیامده، ادامه داده است. بههرحال، وضع جسمی او رو به وخامت گذارده بود و قراینی وجود داشت که نظام در جستوجوی راهی برای آزاد کردن او بود. یکبار در پاییز 1982، بازجویان پراگی با او ملاقات کردند و به او گفتند که فقط یک جمله بنویسد و در آن درخواست بخشش کند و بعد ظرف یک هفته در خانه خواهد بود و او شاید به دلیل آگاهی از تجربهی دردناکش در 1977 در روژینه و شاید فقط از روی همبستگی با آنهایی که هنوز در زندان بودند، نپذیرفت.

قسمتی از کتاب نامههایی به اولگا:
64
اولگای عزیزم،
به مناسبت سال نو، نوشتم که برایت مهمترین چیز، از دست ندادن ایمان و امید است. همانطور که قول داده بودم، امروز میخواهم به اختصار به این موضوع برگردم.
اول از همه: وقتی از ایمان و امید میگویم، به خوشبینی، به مفهوم قراردادی آن، فکر نمیکنم که معمولاً منظورمان از آن این اعتقاد است که «همهچیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد». اصلاً در این اعتقاد شریک نیستم و از نظر من _هنگامیکه خیلی کلی و عمومی بیان میشود_ فریب خطرناکی است. نمیدانم نتیجهی «هرچیز» چه خواهد بود و بنابراین باید این احتمال را بپذیرم که همهچیز _دستکم بیشتر چیزها_ پایان بدی خواهند داشت؛ ولی ایمان، به پیشبینیها دربارهی نتیجهی احتمالی بستگی ندارد. میتوان انسان بیایمانی را تصور کرد که معتقد است همهچیز خوب از آب درخواهد آمد و مرد مؤمنی که انتظار دارد همهچیز پایان بدی داشته باشد. بنابراین آنطور که اینجا متوجه شدهام خوشبینی حتماً مثبت و حیاتبخش نیست بلکه میتواند ضد آن باشد: آدمهای زیادی را دیدهام که وقتی احساس میکردهاند اوضاع نتیجهی خوبی خواهد داشت، سرشار از نشاط و شور زندگی بودهاند اما موقعی که به نتیجهی خلاف رسیدهاند _معمولاً در اولین برخورد_ ناگهان عمیقاً بدبین میشوند. بدبینی آنها (اغلب با خیالات مصیبتآمیز بیان میشود) هم البته درست به اندازهی شور و شوق پیشین آنها از روی احساسات و سطحی است؛ صرفاً روی دیگر همان سکه است. خلاصه نیاز به خیال بیهوده برای زیستن علامت قدرت نیست بلکه نشاندهندهی ضعف است و عاقبت چنین زیستنی دقیقاً همان است که انتظار میرود.
ایمان حقیقی به مراتب عمیقتر و مرموزتر است و مسلماً به نحوهای که واقعیت در موقع خود برای فرد آشکار میشود، بستگی ندارد. به این دلیل نیز، فقط کسی که به معنای عمیقتر کلمه ایمان دارد، خواهد توانست همهچیز را آنگونه که هست ببیند (یا بهتر بگویم در برابر واقعیت، مثلاً در برابر پدیدهها، بیتعصب باشد) و آن را از راههای گوناگون تحریف نکند؛ زیرا هیچ دلیل شخصی و احساسی برای این کار ندارد. این البته دربارهی آدمی که ایمان ندارد، صدق نمیکند: او دلیلی برای دستیابی به عمق واقعیت ندارد؛ زیرا همچو تلاشی _شاید بیش از هر کار دیگر_ نیازمند ایمان است و بدون آن تصورپذیر نیست. آدم بیایمان میکوشد با روزگار حداقل درد و ناراحتی ممکن را بگذراند و نسبت به هر چیز دیگر بیاعتناست. هر ادعایی که دربارهی حقیقت بکند معمولاً از راههای مختلف در خدمت «تصور» او دربارهی زندگی خواهد بود به عبارت دیگر باز فقط در خدمت آن چیزی خواهد بود که مناسب حال اوست. او بدون تمایل یا تنفر بیجهت نسبت به تمام ابعاد واقعیت بیتعصب نیست.
اما این ایمان واقعی چیست؟ از کجا ناشی میشود؟ از چه درست شده است و به کدامین سمتوسو هدایت میشود؟ البته پاسخ جامعی ندارم. بنابراین سعی خواهم کرد فقط به یکی دو مورد واضح اشاره کنم. ایمان در این معنا میتواند صورتهای خاصی بگیرد و معمولاً میگیرد؛ یعنی معمولاً «ایمان به چیزی» است، اما آن «چیز» عاملی قطعی نیست؛ یعنی نوعی بت نیست که چالش با آن ایمان را متزلزل کند یا تغییر سریع بت را بطلبد. ایمان حقیقی، بکر، اصیل و واقعی است و مقدم بر مراد خود است. به عبارت دیگر، ایمانی است که به مراد خود و نه شقهای دیگر اطراف آن روح میدهد. (طبیعتاً یک گرایش مخالف و معکوس هم وجود دارد اما فکر میکنم که همیشه ثانوی و انعکاسی است و از عامل اصلی ناشی شده است). این یکی از تفاوتهایی است که ایمان حقیقی را از امیدواری یک آدم خوشبین جدا میکند: ایمان حقیقی نیروی خود را از واقعیت یا فرضیهی بهخصوصی که وجودش درنهایت وابسته به آن است و با از دست دادن آن، مانند بادکنکی سوزنخورده منفجر میشود و فرو میپاشد، نمیگیرد. مجذوبیتی نیست که آن را افسون یک مادهی مخدر القا کرده باشد، بلکه بیشتر یک وضعیت روحی درونی، یک بعد وجودی عمیق و هدایتی درونی است که یا آن را داری یا نداری _و اگر داشته باشی_ کل وجودت را به سطح بالاتری از هستی میبرد.