معرفی کتاب: صبح به خیر هیولا

1 سال پیش زمان مطالعه 6 دقیقه

 

«صبح‌به‌خیر هیولا» کتابی است نوشته‌ی کاترین گیلدینر که نشر نیماژ آن را با ترجمه‌ی شقایق الکائی به چاپ رسانده است. کاترین گیلدینر، روان‌شناس ‌بالینی در کتاب «صبح‌‌به‌خیر هیولا» داستان پنج بیمار خود را بازگو می‌کند. پنج بیمار پریشانی که برای کمک نزد او می‌آیند تا مشکل زندگی‌شان را برایشان حل کند، اما متوجه می‌شوند که رنج‌هایشان ریشه در گذشته‌ای مدفون دارد، گذشته‌ای که تنها با گذر زمان آشکار خواهد شد.

«صبح‌به‌خیر هیولا» درباره‌ی افرادی ا‌ست که باید آن‌ها را قهرمان‌های روان‌شناسی دانست. درست است که آن‌ها زخم‌های نبرد عاطفی را بر تن دارند، اما آن را تاب آورده‌اند. نویسنده در این کتاب تصمیم گرفته است بر کسانی که موفق شده‌اند تمرکز کند. کسانی که مشکلات پیش‌زمینه‌ای خود را بدون روی آوردن به اعتیاد یا بیماری روانی سهمگینی پشت سر گذاشته‌اند. وظیفه‌ی قهرمان بازگشت، تغییر شکل دادن و آموزاندن آموخته‌هایش به مبتدیان است. بدین‌ترتیب این کتاب شیوه‌ای برای تحسین این پنج قهرمان فاتح و روایت سرگذشت وحشتناک اما ارزشمندشان است. هرکدام از آن‌ها با «مینوتور» متفاوتی مواجه بودند، هرکدام سلاح متفاوتی داشتند و هرکدام از استراتژی‌های نبرد متفاوتی استفاده می‌کردند.

شاید در ابتدا این پنج نفر بسیار متفاوت به‌نظر برسند، اما وقتی لایه‌های اقتصادی و فرهنگی کنار می‌رود، مشخص می‌شود آن‌ها به‌طور چشمگیری نیازهای ناخودآگاه مشابهی دارند؛ همه‌ی آن‌ها برای زندگی بهتر نیاز دارند دوست داشته شوند.

چیزی که لائورا، پیتر، دنی، آلانا و مدلین به ما می‌آموزند این است که می‌توانیم قهرمان باشیم. آن‌ها نمونه‌ی مجسم شعر تامس هاردی باعنوان «در تاریکی ۲» هستند: «برای یافتن راهی به بهترین‌ها، باید نگاهی سراسر به بدترین‌ها بیندازیم.»

کاترین گیلدینر (زاده ۱۹۴۸) نویسنده و روان‌شناس بالینی امریکایی ـ کانادایی است. گیلدینر در لویستون، نیویورک به دنیا آمد، بعدها در آبشار نیاگارا، نیویورک بزرگ شد و سال‌های نوجوانی خود را در آمهرست نزدیک بوفالو گذراند. آخرین بخش زندگی‌نامه گیلدینر دوران او را در کالج ترینیتی دانشگاه آکسفورد توصیف می‌کند که در سال ۱۹۶۸ شروع شد، جایی که او یکی از دو دانشجوی دختر (هر دو امریکایی) بود که در حال تحصیل ادبیات بودند و در آن برخورد فرهنگ امریکایی و بریتانیایی قسمت‌های جالب و سرگرم‌کننده …

قسمتی از کتاب صبح‌بخیر هیولا:

یک روز خانواده در کابین گرم خود به انتظار پایان‌رسیدن دوره‌ی دام‌گذاری و شروع جمع‌آوری پوست حیوانات نشسته بودند. دنی و پدرش در حال تیز کردن چوب بودند که او صدای فریاد مادرش را شنید: «مثل حیوونی که کایوت‌ها دوره‌ش کردن.» او هرگز نشنیده بود صدای مادرش از زمزمه فراتر برود.

او دم در با دو مردی که مطمئناً شکارچی نبودند، «اما یه جورهایی خطرناک بودن» مشاجره می‌کرد. دنی کفش‌های چرمی عجیبشان را به خاطر می‌آورد ـ چکمه‌‎ای عجیب‌و‌غریب که برای راه رفتن در برف سنگین اصلاً مناسب نبود. پاها بدون موک‌لوک، چکمه‌ای بلند و نرم از پوست خوک آبی و پوشیده از خز، یخ می‌زنند. مردها داخل شدند و اعلام کردند می‌خواهند دنی و رز را به مدرسه‌ی بومی در فاصله‌ی بیش از هزار کیلومتر از آنجا ببرند. این قانون بود و اگر والدین بچه‌ها را بلافاصله تحویل نمی‌دادند ممکن بود زندانی شوند.

مردان به زبان انگلیسی صحبت می‌کردند؛ هیچ‌کس در خانواده متوجه حرف آن‌ها نمی‌شد. آن‌ها بالاخره اصل مطلب را فهمیدند: آن دو مرد سفیدپوست از طرف دولت بودند و داشتند فرزندانشان را می‌دزدیدند. دنی گفت: «نمی‌دونم پدر و مادرم از اینکه این رفتن برای همیشه ا‌ست، باخبر بودن یا نه.»

«مادرم به اتاق‌خواب رفت و وسیله‌هامون رو جمع کرد و مردها صداش زدن که ما به چیزی نیاز نداریم. انگار تیری به قلب پدر و مادرم زده بودن. اما هنوز سر پا بودن.»

در سال 1988، چیزی از مدارس بومی نمی‌دانستم. فکر می‌کردم مدرسه‌ای شبانه‌روزی برای افراد بومی است که محل زندگی‌شان از مدرسه‌ی عادی خیلی دور بود. این‌طور نبود، بلکه نوعی سیاست حساب‌شده برای ریشه‌کن کردن فرهنگ بومیان کانادا بود. جان ا. مک‌دانلد اولین نخست‌وزیر کانادا، بومیان کانادا را وحشی‌ها نامیده بود. سپس در سال 1920، مقامات فدرال هدف خود را آشکارا اعلام کردند: پاک سازی فرهنگی. آن سال، در مجلس عوام، معاون رئیس امور سرخپوستان اعلام کرد قصد دارد راه‌اندازی مدارس بومی را تا جایی که «تمام سرخ‌پوستان کانادا بخشی از ملت شده، و هیچ موضوع سرخ‌پوستی یا واحد سرخپوستی وجود نداشته باشد» ادامه دهد.

دنی و خواهرش با عجله سوار خودرو شدند؛ آن‌ها ساکت نشسته بودند و صدها مایل دشت‌های بی‌آب و علفی را که پشت سرشان ناپدید می‌شد تماشا می‌کردند. ساعاتی بعد آن‌ها را سوار قطاری مملو از کودکان وحشت‌زده‌ی بومی دیگر کردند. هیچ‌کس چمدانی همراه خود نداشت. آن‌ها روزها در سفر بودند و سکوتی وهم‌آور بر فضا حاکم بود. دنی از دیدن مزارع وسیع گله‌های گاو و گوسفند گیج شده بود: هرگز حیوانات در حال چرا را که نیازی به شکارشان نبود ندیده بود و هیچ تصوری از مزرعه و دامداری نداشت. درختان چوب‌پنبه و کوه‌های ناهموار موجب شگفتی او و رز شده بودند. احساس می‌کرد که با جهان هراس‌انگیزی روبه‌رو می‌شود که سرشار شده بود از نورهای رنگی و پر زرق‌وبرق. آن‌ها سرانجام به حومه‌ی شهر کوچکی رسیدند. سپس «وسط زمین مسطحی در ناکجاآباد» در مقابل ساختمان بزرگی با آجر قرمز و دارای حفاظ میله‌ای پنجره‌ها توافق کردند.

اولین اتفاقی که افتاد این بود که دنی از خواهرش جدا شد. دنی خواهرش را دید که دو کشیش با جامه‌هایی بلند «شبیه خرس‌های سیاه» او را به ساختمان دیگری بردند و خواهرش اسم او را فریاد می‌زد.

دومین اتفاق این بود که به‌طور تکان‌دهنده‌ای، موهای بلندش قیچی شد. تا همین امروز، بسیاری از مردم بومی مویشان را نشانه‌ی مادّی وجود معنوی خود می‌دانند. در بسیاری از قبیله‌ها مردم زمانی‌که مرگی در خانواده اتفاق بیفتد موهایشان را کوتاه می‌کنند. برخی دیگر معتقدند مو به دستگاه عصبی متصل است و مانند سبیل گربه برای پردازش اطلاعاتی که از اجتماع دریافت می‌شود ضروری است. قبیله‌ی دنی معتقد بودند کوتاه‌کردن مو برای خفیف‌شمردن و مجازات خود به خاطر خطایی است که مرتکب‌شده‌ای، یا تحقیر از طرف عموم به‌خاطر ارتکاب اشتباهی احتمالی است. دنی ایده‌ای نداشت که چه اشتباهی از او سر زده بود.

صبح به خیر هیولا

صبح به خیر هیولا

نیماژ
افزودن به سبد خرید 380,000 تومان
0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط