معرفی کتاب: شمسپاره
«شمسپاره» کتابی است نوشتهی الیف شافاک که نشر مروارید آن را به چاپ رسانده است. شافاک زادهی استراسبورگ فرانسه (1971) است. کودکیاش را بهخاطر شغل مادرش که دیپلمات بود، در شهرهای مختلفی مثل بوستون، مادرید، کُلن، میشیگان و آریزونا گذراند. از دانشگاه فنی و مهندسی خاورمیانه (واقع در شهر آنکارا) موفق به اخذ لیسانس در رشتهی روابط بینالملل شد و از همان دانشگاه فوق لیسانسش را در رشتهی مطالعات زنان و دکترایش را در رشتهی علوم سیاسی دریافت کرد. وقتی خیلی کوچک بود، پدر و مادرش از هم جدا شدند و الیف نزد مادرش تربیت شد. چنانکه شافاک در نوشتههایش آورده، مادرش نقش بهسزایی در تربیت او داشته است. الیف از همان دوران کودکی به خواندن و نوشتن داستان علاقه داشت و این امر باعث شده بود که نوشتن داستان را از کودکی آغاز کند.
کتاب «شمسپاره» در ژوئن سال 2012 منتشر شد. این کتاب شامل 65 مقاله است که الیف شافاک آنها را در روزنامهی خبر تورک منتشر کرده است. موضوع این نوشتهها مسائل اجتماعی، زن، خانواده، ادبیات، سیاست و ... است.
«شمسپاره» کتابی است که با خواندن آن میتوانیم با بحثهای نظری شافاک در مورد مسائل گوناگون آشنا شویم. او در این کتاب سعی داشته به واکاوی هویت زن، جامعهی مردسالار، کارکردهای سیاسی و اجتماعی جامعه در برقراری توازن میان تفاوتهای جنسیتی، قومی و مذهبی، نویسندگی و نگاه مردم به موضوع ادبیات و رویدادهای مهمی که در گذشته و حال اتفاق افتاده بپردازد.
شافاک نویسندهای آرمانگراست. او نزاعهای قومی و مذهبی را نکوهش میکند و معتقد است انسانها با هر مذهب، زبان و نژادی که دارند، میتوانند با مسامحه و اغماض و چشمپوشی از تفاوتها در کنار هم زندگی کنند. این نویسنده هویت بشر را فراتر از جنسیت و نژاد و زبان میداند و نزاعهای منطقهای را، که باعث ایجاد شکاف بین مردم میشود، زاییدهی طرز تفکر بنیادگرایانهای میداند که سیاستمداران و دستهای پنهان سعی دارند با دامن زدن بهوسیلهی آن قشرها و طبقات مختلف جامعه را در مقابل هم قرار دهند.
الیف شافاک و روحیاتش را با کتاب «شمسپاره» بهتر میتوان شناخت. او در این کتاب، فارغ از شخصیتپردازیهای رمانهایش، به شکل شفافتر و بیواسطهتری با خوانندگانش ارتباط برقرار میکند. او بخشی از زندگی شخصیاش را جلو چشمان خواننده میگسترد.
«شمسپاره» لایههای پنهانی زندگی یک رماننویس و عقاید یک زن نویسنده یا نویسندهی زن را چون تکهای از آفتاب، مقابل چشمان خواننده میگسترد.
قسمتی از کتاب شمسپاره:
گاهی از دهانت جملهای در میرود. با حالتی نیمی محجوب و نیمی مغرور جواب میدهیم: «داریم دو تا دختر با هم پشت این و آن حرف میزنیم، مگر چه اشکالی دارد؟»
دور میزهای پرازدحام غذاخوری، در مجالس دوستانه، یکهو میبینی گفتوگو مثل یک هندوانه به دونیم تقسیم شده است. زنها یک طرف جمع شدهاند، دربارهی آشنایی یا درخصوص کسی که با او هیچ آشنایی قبلی ندارند، حسابی مشغول بحث و گفتوگو هستند و موضوع بحثشان خانواده، ازدواج و رسواییهاست... مردها هم یک طرف جمع شدهاند. موضوع گفتوگویشان، اغلب سیاست یا کار و موقعیت شغلی و مسائل مملکت است؛ اما در جمع آنها هم شایعهپردازی وجود دارد، آن هم با شدت زیاد. تنها تفاوت موجود نوع شایعهپردازیهاست؛ یعنی نوع اجرای آن، بدون اینکه به آن شایعهپردازی بگویند، این کار را با جدیت تمام انجام میدهند. شاید هم در آخرین تحلیل، با جناحبندیها حکایتهای شخصی را مسائل مملکت به حساب آورده و مسائل کشور را هم بهمنزلهی حکایتهای فردی، شخصیسازی میکنند.
با صحبت و بدگویی درخصوص دیگران، به زندگیمان رنگ میبخشیم، به صحبتمان شوروحال میدهیم و بر صورتمان تبسم مینشانیم. گل میگوییم و گل میشنویم. چرا باید خودمان را از این دلخوشی محروم کنیم. آیا در این دنیای کوچک، بگوبخند و غیبت از دیگران حق ما نیست؟ خلاصه بهخودیخود و بهراحتی به این موضوع که بدون غیبت از دیگران نمیشود زندگی کرد مشروعیت میدهیم. در دستانمان نیزههای ظریفی شبیه خلال دندان هست، برای اینکه بتوانیم از ناراحتیهای دیگران، شادیهایی بسازیم، در آبهای عمیق شکار میکنیم.
آیا واقعاً غیبت کردن چیز خوب و شیرینی است؟ چه طعمی از خود به جای میگذارد؟ بر روی زبان؟ در وجود؟ در ذهن؟ کنجکاوی ما در مورد زندگی شخصی دیگران، حرص پایانناپذیرمان، آیا از یک عادت جمعی ساده و معصوم سرچشمه گرفته، یا از یک انگیزهی عمیقتر و پنهانتر؟ اگر غیبت یک خوراکی میشد، غذایی پرکالری و شیرین میشد، احتمالاً شبیه نانخامهای خیلی شیرین میشد. هنگام خوردن لذیذ بود اما بعد توی معده سنگینی میکرد و ضرر زیادی به آدم میرساند. اگر غیبت یک کتاب میشد، احتمالاً دفترچهی تلفن میشد. از دور که نگاه میکردی، ضخیم، پر از کلمه و حتی کتابی ضروری دیده میشد، اما وقتی تصمیم به خواندن میگرفتی، چیزی به وجودت اضافه نمیکرد.
با غیبت از کسی که دور از ماست، در اصل سفرهی زندگی خودمان باز میشود، اگر پرده از آن کنار بزنند، خدا میداند از زیرش چه چیزهایی بیرون خواهد آمد. در درون همهی ما یا آرزوی ترک کردن هست یا هراس ترک شدن. همهی ما از اطراف، از خانوادههایمان، از زندگی خصوصی خویش، چیزهایی به ارث بردهایم. ما با زخمها و خالکوبیهای نامرئیمان زندگی میکنیم. آیا وقتی از دست کسی عصبانی هستیم، به این معنی است که از دست همهی آنهایی که در گذشته ما را آزار دادهاند عصبانی هستیم؟ وقتی به یکی نمرهی کم میدهیم، آیا به این معنی است که به هر کسی در گذشته ما را آزردهخاطر کرده، نمرهی منفی میدهیم؟