معرفی کتاب: شبح اپرا
«شبح اپرا» رمانی است نوشتهی گاستون لورو که نشر مکتوب آن را به چاپ رسانده است. رمان «شبح اپرا»، داستان دلباختگی دخترکی ساده به «فرشتهی موسیقی» است، داستان دلهره و وحشتی است که اپرا را فرا گرفته، داستان شبحی خوفناک که در سردابههای اپرا مسکن گزیده و تنها برای شنیدن نالههای فاوست به روی زمین میآید، داستان عشقی تلخ که در آن، شناختن عاشق ویرانگر است. «شبح اپرا»، یکی از مرموزترین شخصیتهای مخلوق قرن بیستم، برای نخستینبار در این کتاب پا به عرصهی وجود میگذارد.
در سال 1911، گاستون لورو در یکی از دیدارهای مکررش از ساختمان اپرای پاریس، شایعاتی دربارهی شبحی شنید که میگفتند این ساختمان را تسخیر کرده است. چندین مرگ توجیهناشده به این شبح موهوم نسبت داده میشد و ذهن عامی مردم این شایعه را تغذیه میکرد. حوادث اسرارآمیزی در ساختمان اپرا رخ داده بود. در بیستم ماه مه سال 1896، چهلچراغ هفت تنی تالار اپرا بر سر تماشاگران سقوط کرده و سبب کشته شدن زن دربانی به نام شومت شده بود.
بدین ترتیب حس روزنامهنگاری لورو برانگیخته شد و بادقت به بررسی ساختمان اپرا، از عمیقترین سردابهها تا بام بلند آن پرداخت. به هنگام انجام این بررسی، متوجه تفاوت شد. بر روی زمین، جمعیت داخل اپرا نمایندهی طبقهی مرفه و اشرافی جامعهی آن هنگام فرانسه بود، و درست در زیر زمین، فضایی رازآلود و خوفناک موج میزد. لورو تمام مشاهدات خود را در طول سه ماه نوشت، و بدینترتیب شبح اپرا متولد شد.
هرچند رمان «شبح اپرا» در آغاز با موفقیت چندانی مواجه نشده بود، قرار بود نامیرایی گاستون لورو با همین رمان تضمین شود. فضای اسرارآمیز و همراه با عشق سرشار آن، هنرمندان بسیاری را به خود جذب کرد. چندین فیلم و داستان براساس همین شخصیت نوشته شد که مشهورترین و نخستین این آثار، فیلم صامت «شبح اپرا» بود که در سال 1925 ساخته شد و هنرپیشهی مشهوری به نام لون شانی ایفای نقش شبح رنجدیده را در آن به عهده گرفت. و چنین بود که شخصیت شبح اپرا که نزدیک به یک قرن ، بارها و بارها کسانی را که با او آشنا شدهاند، گریانده است، در ذهن نسلهای متمادی ماندگار شد. «شبح اپرا» که میتواند ساختی نوین از داستان کهن دیو و دلبر شمرده شود، با جادو آغاز میشود. شبحی ناشناخته اپرای پاریس را تسخیر کرده است؛ اما با گذشت هر صحنه از داستان، عناصر جادویی این داستان بیشتر و بیشتر جای خود را به واقعیات میدهند و سرانجام، دیو همان دیو میماند.
گاستون لورو نویسندهی «شبح اپرا» در سال 1868 به دنیا آمد. کودکی باهوش بود و بسیار زود، شیفتگی خودش را به ادبیات و تئاتر بروز داد. در نوجوانی آغاز به نوشتن داستانهای کوتاه و نمایشنامه کرد و در دوران دانشگاه، بنا به گفتهی خودش «اسیر هیولای ادبیات» بود.
باوجوداین، بنا به رسوم طبقات بالای جامعهی آن دوران، مجبور به تحصیل در رشتهی حقوق شد. بنابراین در سال 1889 وارد دانشگاه شد و با یأس به گذراندن دروس حقوق پرداخت. در دوران دانشگاه همچنان به نوشتن داستان و شعر ادامه داد و سرانجام توانست یک مجموعه غزلیات خود را در روزنامهی اِکوی پاریس منتشر کند و حقالزحمهی بسیار ناچیزی بگیرد؛ اما بنیان فعالیت ادبی رسمی وی با همین مجموعه گذاشته شد. دیگر نمیتوانست انکار کند که نویسندگی در خونش است.

قسمتی از کتاب شبح اپرا نوشتهی گاستون لورو:
پاکت نامه تمبر نداشت و آغشته به گِل بود. روی آن نوشته شده بود: «به دست آقای ویکنت دوشانی برسد» و نشانی او با مداد روی آن نوشته شده بود. آن را در خیابان انداخته بودند، به امید اینکه رهگذری آن را بیابد و به مقصد برساند. و همین اتفاق هم رخ داد. نامه روی سنگفرش یکی از پیادهروهای میدان اپرا پیدا شده بود.
رائول بار دیگر با چشمهای تبآلود نامه را خواند.
همین نامه کافی بود تا دوباره امید را در او زنده کند. تصویر تاریکی که برای یک لحظه ذهن او را اشغال کرده بود و پنداشته بود کریستین وظیفهی خودش را نسبت به خود فراموش کرده، بار دیگر جای خود را به تصویر کودکی بداقبال و بیگناه، قربانی بیعقلی و حساسیت بیشازحد داد. در این لحظه، تا چه اندازهای قربانی شده بود؟ زندانیِ که بود؟ به درون چه گردابی کشیده شده بود؟ این پرسشها را با اضطراب بیرحمانهای مطرح میکرد؛ اما حتی این درد نیز در مقابل اندیشهی کریستین دروغگو و فریبکار، قابل تحمل بود.
چه شده بود؟ تحت تأثیر که بود؟ چه هیولایی او را فریب داده بود و چگونه؟...
...با هیچ وسیلهای جز موسیقی نمیشد این کار را کرد. هرچه فکر میکرد، میدید کلید این ماجرا جز در موسیقی نیست. لحن کریستین را، وقتی در پروس از دیدارش با فرستادهای آسمانی سخن میگفت، از یاد نبرده بود. ماجرای زندگی کریستین در این اواخر، برای روشن کردن ظلمتی که در آن دستوپا میزد، کافی بود. رائول از نومیدی کریستین پس از مرگ پدرش، و بیزاری و نفرتی که از همهچیز، حتی از هنر پیدا کرده بود، خبر داشت. کریستین دورهی کنسرواتور را مانند یک خوانندهی ماشینی بیروح گذرانده بود؛ اما ناگهان، گویی به نشانهی لطف خداوند، فرشتهی موسیقی از راه رسیده بود. در اینجا بود که کریستین به جای مارگریت در نمایش فاوست خواند و پیروز شد!... فرشتهی موسیقی!... راستی چه کسی در نقش این فرشته بر او ظاهر شده بود؟ چه کسی از داستان دائهی پیر باخبر شده بود و از آن برای اعمال نفوذ بر این دختر جوان استفاده میکرد و او را همچون سازی مطیع و بیدفاع در دست گرفته بود و به میل خود مینواخت؟
این ماجرا از نظر رائول استثنایی نبود. واقعهای را که برای شاهدخت بلمونت رخ داده بود، به یاد میآورد. شاهدخت پس از مرگ شوهرش، از شدت نومیدی دچار بهتزدگی شده بود. یک ماه آزگار، نه حرف میزد و نه میگریست. این انجماد جسمی و روحی روزبهروز شدیدتر میشد و کمکم، تحلیل قوای عقلانیاش، زندگی او را به خطر انداخته بود. او را هر شب در باغهایش گردش میدادند، اما حتی نمیفهمید کجا میرود!