معرفی کتاب: زوال بشری
«زوال بشری» شاهکاری است تکاندهنده از نویسندهی ژاپنی اوسامو دازای. این اثر، آخرین رمان کامل دازای محسوب میشود که کمی پیش از مرگ تراژیک او، در سال 1948، منتشر شد. «زوال بشری» نهتنها داستانِ زندگی فردی است که نمیتواند با جامعه، اطرافیان یا حتی خودِ خویش ارتباط برقرار کند، بلکه همچنین بازتابی از بحران وجودی، انزوا و زوال تدریجی روان انسانی است. این رمان، با نثری ساده و درعینحال شاعرانه، مرزهای میان واقعیت و خیال، خودزندگینامه و ادبیات داستانی را میزداید و اثری خلق میکند که تا امروز از تأثیرگذارترین رمانهای ژاپنی به شمار میرود.
در هستهی داستان، با شخصیتی به نام اوبا یوزو روبهرو هستیم؛ مردی که از همان کودکی دچار احساس بیگانگی با دیگران است، گویی در دنیایی زندگی میکند که قوانینش را نمیفهمد و نمیتواند نقشهای اجتماعی پذیرفتهشده را درک یا ایفا کند. اوبا تلاش میکند با استفاده از نقاب شوخی و دلقکگونهای که بر چهرهاش میزند، فاصلهاش را با دیگران پنهان کند؛ اما این نقاب، بهتدریج شکافهایی مییابد و پشت آن، روحی زخمی و در حال فروپاشی آشکار میشود.
دازای ساختار رمان را هوشمندانه طراحی کرده است. کتاب با مقدمهای از راویای بینام آغاز میشود که چند عکس از اوبا یوزو پیدا کرده و سه دفترچهی خاطرات او را بهعنوان مادهی اصلی داستان ارائه میدهد. این سه دفترچه، روایت فروپاشی تدریجی شخصیت اوبا را تشکیل میدهند. این شکل از روایت، باعث میشود خواننده مدام در تنشی میان باورپذیری و بیاعتمادی نسبت به راوی باشد. آیا آنچه اوبا میگوید واقعاً حقیقت دارد یا حاصل توهم، اغراق و ناتوانیاش در درک واقعیت است؟
اوسامو دازای
یکی از ویژگیهای برجستهی این رمان، سبک نوشتاری آن است: نثری ساده اما تلخ، بدون تزئینات ادبی پر زرقوبرق، اما به غایت صادقانه و تکاندهنده. زبان اوبا لحنی آرام، گاه بیاحساس و گاه سراسر از وحشت دارد. گویی در هر جمله، اعترافی نهفته است. این نوشتار اعترافگونه باعث شده بسیاری از خوانندگان، رمان را با خودزندگینامهی دازای یکی بدانند. درواقع، شباهتهای پرشماری میان زندگی نویسنده و شخصیت اصلی وجود دارد: هر دو از خانوادهای متمول اما سرد، هردو با مشکلات روحی مزمن، سوءمصرف مواد، روابط عاطفی شکننده و تجربههای خودکشی متعدد مواجهاند. دازای درست چند روز پس از اتمام رمان، همراه معشوقهاش خودکشی کرد؛ همانطور که اوبا در طول داستان، بارها به خودکشی نزدیک میشود. این تقارن میان زندگی واقعی و داستانی، به اثر حالتی شبهاعترافی، حتی مقدسگونه میبخشد.
اما «زوال بشری» صرفاً بیان یک رنج فردی نیست، بلکه نقدی است ظریف بر جامعهی ژاپنی عصر پس از جنگ، که درگیر بازسازی، فشارهای اجتماعی و بحران معنویت بود. شخصیت اوبا، آینهای است از جوانانی که نمیدانستند در دنیای مدرنِ پرشتاب چه جایگاهی دارند؛ حتی میتوان گفت این رمان، یکی از نخستین نمونههای ادبیاتی است که تجربهی «بیگانگی اگزیستانسیال» را در بستر ژاپنی بررسی میکند؛ چیزی که بعدها در آثار نویسندگان دیگری چون کوبو آبه یا هاروکی موراکامی هم دنبال شد. دازای در زمانهای نوشت که تفکر سنتی و فشارهای فرهنگی، جوانان را به دوگانگی میان پیروی و طغیان میکشاند. اوبا، اگرچه سر به شورش نمیزند، اما در سکوتِ شکستخوردهاش، اعتراضی عمیق نهفته دارد؛ اعتراضی نه به سیاست یا مذهب، بلکه به خود مفهوم «انسان بودن» در قالبی که جامعه تحمیل کرده است.
از دیگر جنبههای قابلتوجه در رمان، مسئلهی نقاب است. دازای در سراسر داستان، بارها به این اشاره میکند که انسانها نقابی برای پنهانکردن ترسها، خواستهها و بیمعنایی وجودشان دارند. اوبا، که نمیتواند این نقاب را طبیعی بر چهرهاش نگاه دارد، آشفته میشود. او نهتنها نمیتواند دیگران را بفهمد، بلکه از فهم خود نیز عاجز است. روانپریشی او، درواقع بازتابی از روانپریشی اجتماعی است؛ جایی که مرزهای حقیقت و دروغ، خود و دیگری و انسان و غیرانسان کاملاً از میان رفتهاند.
نکتهای که نباید از آن غافل شد، تأثیرگذاری فراوان این رمان در فرهنگ ژاپنی و حتی فراتر از آن است. تا امروز، زوال بشری یکی از پرفروشترین و پرخوانندهترین آثار در تاریخ ادبیات ژاپن است. نسلهای گوناگون، در این اثر، انعکاسی از تنهاییها، شکستها و بحرانهای خود را یافتهاند. اقتباسهای متعددی از آن در قالب فیلم، مانگا، انیمه و تئاتر تولید شده است. در دنیای غرب نیز، بسیاری از نویسندگان و منتقدان، این رمان را در کنار آثار کافکا، داستایفسکی و کامو قرار دادهاند؛ چراکه همانند آنها، دازای نیز از پوچی، ترس از اجتماع و بیگانگی سخن میگوید، اما در قالبی شرقی، که سرشار از سکوت، تأمل و انفعال است.
درنهایت، «زوال بشری» را باید نهفقط داستان فروپاشی یک انسان، بلکه بازنمایی بحرانی عمیقتر دانست؛ بحرانی که میپرسد: «انسان بودن یعنی چه؟» اگر توان همدلی نداریم، اگر عشق نمیشناسیم، اگر از رنج خود نیز درک روشنی نداریم، آیا هنوز انسان هستیم؟ آیا انسان بودن، امتیازی ذاتی است، یا موقعیتی ناپایدار که بهسادگی میتوان از آن سقوط کرد؟ این پرسشها، همچنان در قلب مخاطبان اثر میتپد.
قسمتی از کتاب زوال بشری نوشتهی اوسامو دازای:
از پیشگوییهای تاکهایچی، یکی تحقق پیدا کرد و دیگری نه. در طالعم دیده بود که نقاش بزرگی میشوم که اینطور نشد! اما گفته بود آدم منفوری میشوم که شد.
تنها توانستم نقاش فقیر و بینامونشان مانگای مجلات نامعتبر شوم.
بهخاطر حادثهی کاماکورا، از مدرسه اخراج شدم و در اتاقی به وسعت سه تاتامی در طبقهی دوم خانهی سفرهماهی روز را شب میکردم. هر ماه شندرغاز پول از شهرستان میفرستادند، آن هم مستقیماً نه برای من، که برای سفرهماهی ـ این پوا را برادران بزرگترم دور از چشم پدر و مخفیانه میفرستادند. به جز این، ارتباط با زادگاهم کاملاً قطع شد.
سفرهماهیِ بدخلق هم، مقابل چهرهی خندانم که برای جلب رضایت او وانمود به آن میکردم، بدون اینکه بخندد با حالتی کاملاً تغییریافته میگفت:
«بیرون رفتنت مایهی دردسر است. بههرحال، سعی کن بیرون نروی.»
اینکه آدم بتواند مثل برگرداندن کف دست ازاینرو به آنرو شود شرمآور یا دستکم خیلی مضحک است.
سفرهماهی که میترسید خودکشی کنم، چشم از من برنمیداشت. به عبارتی چون این خطر وجود داشت که دوباره دنبال زنها بروم. خودم را به دریا بیندازم، دائم مرا میپایید. پس قدغن کرده بود بیرون بروم. با همهی این احوال، نمیتوانستم بنوشم، نمیتوانستم سیگار بکشم و تکوتنها از صبح تا شب در آن اتاقِ به وسعت سه تاتامی، در طبقهی دوم و زیر کرسی، مجلات تاریخگذشته میخواندم. با چنین وضعیت احمقانهای حتی حسوحال خودکشی هم نداشتم.