معرفی کتاب: زندگی شگفتانگیز لیونل مسی
کتابِ «زندگی شگفتانگیز لیونل مسی»، نوشتهی مایکل پارت، یکی از بهترین زندگینامههای نوشتهشده دربارهی لیونل مسی، اسطورهی فوتبال جهان است که انتشارات اندیشه کهن آن را به چاپ رسانده است. این کتاب زندگی حرفهای و شخصی مسی را، از دوران کودکی فقیرانه در روزاریو، آرژانتین تا تبدیل شدنش به یکی از بزرگترین بازیکنان تاریخ فوتبال بررسی میکند.
این اثر، هم برای طرفداران فوتبال جذاب است و هم الهامبخش کسانی است که بهدنبال درسهایی دربارهی پشتکار، استقامت و ایمان به رؤیاها هستند.
مسی، در 24 ژوئن 1987، در یک خانوادهی کارگری در روزاریو به دنیا آمد. از 3 سالگی عشق به فوتبال در او شکل گرفت و پدرش اولین مربی او شد. در 8 سالگی بهدلیل تشخیص کمبود هورمون رشد، خانوادهاش با مشکلات مالی شدیدی روبهرو شدند؛ اما بارسلونا در 13 سالگی او را کشف و هزینههای درمانی او را تقبل کرد.
مسی با وجود تمام سختیها، هرگز از رؤیای فوتبالیست شدن دست نکشید. ورود به بارسلونا برای او آغاز یک افسانه بود. او در 16 سالگی، اولین بازی خود را برای تیم بارسلونا B انجام داد و این شروع مسیری بود تا با بارسلونا و تیم ملی آرژانتین به تمام افتخارات ممکن برسد.
در این کتاب، مایکل پارت از سبک روایی مشابه مستندها استفاده میکند که برای کسانی هم که فوتبال دوست نیستند گیراست. نویسنده در بُعد روانشناختی، انزواطلبی مسی در نوجوانی و رشد اعتمادبهنفس او در بارسا را تحلیل میکند و در بررسی سیر زندگی ورزشی او، با مربیان سابق این بازیکن، همچون پپ گواردیولا و سرخیو آگوئرو، نیز مصاحبه کرده است. در این میان، جملهای طلایی، به نقل از پپ گواردیولا، دربارهی مسی در کتاب آمده که میگوید: «مسی مانند موتسارت فوتبال است؛ نابغهای که با توپ حرف میزند. او هرگز فراموش نکرد که آن پسر کوچک روزاریو است، حتی وقتی ثروتمندترین ورزشکار جهان شد.»
داستان مسی درسهای بزرگی در دل خود دارد که از آن جمله میتوان به این موارد اشاره کرد:
*محدودیتها نباید رؤیاها را متوقف کنند. (از کودکی بیمار تا تبدیل شدن به بهترین بازیکن جهان)
*وفاداری و اصالت مهمتر از پول است. (رد پیشنهادهای عربستان برای ماندن در بارسا)
*شکستهای بهظاهر بیپایان به رؤیای شیرینی میرسند. (باختهای فینالها با آرژانتین و بالاخره قهرمانی در جام جهانی 2022)
پارت در این کتاب موفق شده تصویری کامل و انسانی از مسی ارائه دهد؛ نه یک اسطورهی دستنیافتنی، بلکه انسانی با ترسها، اشتباهات و ارادهی آهنین.
قسمتی از کتاب زندگی شگفتانگیز لیونل مسی:
اتوبوس بوینس آیرس پنج دقیقهای تأخیر داشت، لئو و پدرش هم در گوشهی خیابان به انتظار اتوبوس ایستاده بودند، لباسهای شیک پوشیده بودند. یقه پیراهن لئو را آزار میداد. خیلی دلش میخواست آن را دربیاورد و لباس ورزشیاش را بر تن کند. جرج هم کتوشلوار خاکستری و پیراهن سفید به تن کرده بود و هر چند دقیقه یکبار کراواتش را میکشید گره سفت آن حسابی اذیتش میکرد.
سفر با اتوبوس به بوینس آیرس چهار ساعت به طول انجامید، روکشهای صندلی اتوبوس خیلی پارهپوره و کهنه بود که با نوار چسبهای نارنجی و زرد و طوسی تعمیر شده بود که مدام به پاهای لئو میچسبید، اتوبوس آنقدر قدیمی و کهنه بود که حتی پنجرههایش هم کامل باز و بسته نمیشد. هرچقدر تلاش کردند نتوانستند پنجره را ببندند. برای چند ساعت، لئو و جرج حسابی دود خوردند تا اینکه بالاخره جرج اعصابش به هم ریخت و با کاپشن ورزشیاش داخل پنجره را پر کرد و بهزور پنجره را کشید تا اینکه دیگر دود نخورند.
زمانیکه اتوبوس به ایستگاه آویندا پرزیدنت رسید، بوینس آیرس در مه غلیظی فرو رفته بود. جرج و لئو فقط چند خیابان با ورزشگاه ریور پلات فاصله داشتند این ورزشگاه بزرگترین استادیوم فوتبال شهر بود که بالای تپهای قرار داشت که شبیه کاسه بزرگ مادربزرگ بود، آنها ادامه مسیر را از ایستگاه با تاکسی طی کردند، لئو صندلی عقب نشسته بود و آرام و قرار نداشت درحالیکه داشتند از کنار ورزشگاه عبور میکردند. دماغش را به شیشه چسبانده بود و از پدرش پرسید: «بابا، اینجا پیاده نمیشیم؟» رانندهی تاکسی جواب داد: «به زمین تمرین هنوز نرسیدهایم.» لئو خیلی ناامید شد و به صندلیاش تکیه داد، او فکر میکرد که در استادیوم اصلی، یعنی جایی که دو نماد بزرگ باشگاه، گابریل باتیستوتا و هرنان کرسپو گلزنی کرده بودند، بازی خواهد کرد. جرج متوجه نگرانی لئو شد به شانههای لئو زد و گفت: «بهزودی توی اون استادیوم بازی میکنی پسرم.»
راننده تاکسی گفت: «شما از طرفداران کدام تیم هستید؟»
لئو و پدرش به هم نگاه کردند و پدر گفت: «ما اهل روزاریو هستیم.»
راننده زد زیر خنده گفت: «آهان! طرفدار نیولز اولد بویز، بیچارهها!»
جرج گفت: «من هیچوقت در مورد خانوادهام با غریبهها حرفی نمیزنم!» و هر دو به راننده خندیدند.
زمین تمرین نزدیک استادیوم، زیباترین و بهترین زمین فوتبالی بودکه لئو تا اون روز دیده بود. زمین سبز و تمیز بود و خطوط زمین صاف و یکدست و تورهای دروازه نو بودند، لئو همینطور که از در ورودی به سمت زمین میآمد هیجانش بیشتر میشد، اولین چیزی که لئو فهمید این بود که باید به انتهای صفی برود که پسرهای جوان برای تست در آنجا ایستاده بودند.
جرج خیلی دوست داشت نزدیک پسرش بایستد، اما مجبور بود پشت محوطه زمین منتظرش باشد. معمولاً مربیها لئو رو نمیدیدند جرج نمیخواست این اتفاق برای آنها بیفتد مدام دستانش را به سمت لئو تکان میداد و بالا و پایین میپرید.
آن طرف زمین لئو پدرش را دید که مثل مرغ پرکنده بالا و پایین میپرد، لئو خندهاش گرفته بود اما کمی هم خجالت میکشید.