معرفی کتاب: تکپردهایهای پیراندلو
«تکپردهایهای پیراندلو» را نشر گویا با ترجمهی هستی صادقی به چاپ رسانده است. در حدود سال 1909، زمانیکه پیراندلو با رمانها و داستانهای کوتاهش جایگاه خود را به اسم نویسنده تثبیت کرده بود، طرح زندگینامهی مختصری از خود نوشت که سرانجام در نشریهی رومی (لهلتره)، در 15 اکتبر 1924، منتشر شد. این حرفهایی است که او دربارهی خودش گفته:
«من 28 ژوئن 1867، در سیسیل در یک خانهی روستایی در نزدیکی آگریجنتو به دنیا آمدم. سال 1886، برای اولینبار به رم آمدم و دو سال آنجا ماندم. اکتبر 1888 به آلمان رفتم و دو سالونیم آنجا ماندم، یعنی تا آوریل 1891. مدرکم را آنجا، در دانشگاه بن، رشتهی ادبیات و فلسفه گرفتم. سال 1891 به رم بازگشتم و از آن زمان به بعد دیگر نقلمکان نکردهام. متأسفانه، بهمدت پانزدهسال در یک دبیرستان دخترانه تدریس میکردم، میگویم متأسفانه به این دلیل که نهتنها تدریس برای من بسیار سنگین است، بلکه بزرگترین آرزوی من بازنشستگی از کار است.»
بهندرت به تئاتر میروم. هر شب ساعت ده میخوابم. صبح زود بیدار میشوم و معمولاً تا ظهر کار میکنم. بیشتر اوقات بعد از ناهار، ساعت دوونیم پشت میز کارم برمیگردم و تا پنجونیم مشغول هستم، اما از ظهر به بعد، دیگر نمینویسم مگر اینکه ضرورت داشته باشد. در غیر اینصورت یا چیزی میخوانم یا چیز جدیدی یاد میگیرم. عصرها بعد از شام، کمی با خانواده گپ میزنم، عنوان مقالات و عناوین چند روزنامه را مطالعه میکنم و سپس به رختخواب میروم.
نیچه گفته یونانیها مجسمههای سفید را دربرابر درهی سیاه قرار میدادند تا دره را پنهان کنند. اما من، در عوض، مجسمهها را سرنگون میکنم تا تاریکی دره را فاش کنم... این تراژدی روح مدرن است.
لوئیجی پیراندلو
پیراندلو این روحیه را در تمام نمایشنامههای تکپرده، حتی در نمایشهای نسبتاً آسودهخاطرتری چون چیچی و خمره، حفظ میکند و مطالعهی دقیق این سیزده درام کوچک، یک مرور عالی و بررسی مختصری از آثار پیراندلو بهعنوان یک نمایشنامهنویس را فراهم میکند. این آثار در طول دوران حرفهایاش نوشته شده. او با دو تا از این نمایشنامهها وارد تئاتر شد و یکی از آخرین نمایشنامههایش به اسم «آیا دارم خواب میبینم؟» سال 1931 نوشته شد اما در ایتالیا روی صحنه نرفت، تا در دسامبر سال 1937 آخرین اثرش برای اولینبار در زادگاهش روی صحنه رفت.
این آثار تمام تمهای شناختهشدهی او را دارند. مضامینی که در نمایشنامههای طولانیتر خود شرح داده است و به سبکهای مختلفی نوشته شدهاند که با آنها آشناست: ملودرام واقعگرایانه، کمدی طعنهآمیز، گفتمان فلسفی، بازی توهم و واقعیت همراه با مشارکت تماشاگران، استفاده از فانتزی و رؤیا برای آشکار کردن حقیقت در پس یک موقعیت ظاهراً ساده و حتی غمانگیز سطحی.
رئالیستها از او یک صنعتگر میسازند، ایدهآلیستها فیلسوف، زیباییشناسان و طرفداران هنر برای هنر نوعی شعبدهبازی میسازند که باید با کلمات، صداها، خطوط و رنگها در تعاملی عجیب و غریب باشد و مثل خیلی چیزهای کوچک، همسایهاش را منحرف کند. هنر ایدهای زنده است، ایدهای که با تبدیل شدن به مرکز زندگی درونی، بدنهی تصاویری را میسازد که خود را در آن میپوشاند. ایده بدون فرم چیزی نیست، اما فرم بدون ایده چیست، اگر ایده چیزی است که آن را ایجاد میکند؟ پس هیچ فرمولی برای هنر وجود ندارد. هرکس بخواهد با فرمول زیبایی بیافریند خود را فریب میدهد.
قسمتی از نمایشنامه خمره از کتابِ تکپردهایهای پیراندلو:
په: (بلند داد میزند.) هوووی، حواستون کجاست؟ چه وضعشه! هی تو اونجا، ازخودراضی! آروم برو، خدا لعنتت کنه... داری همشون رو میریزی تو جاده!
(زنان و نوچارلو از آواز خواندن دست میکشند و وارد جاده میشوند.)
تریسوزا: باز درد چیه رفیق په؟
تانا: خدا خودش حفظمون کنه، از کجا یاد گرفتی اینطوری نفرین کنی؟
کارمینلا: کم مونده درختای اینجا هم شروع به نفرینکردن کنن.
په: انتظار دارین دست رو دست بذارم ببینم دارین زیتونا رو میریزین رو زمین؟
تریسوزا: منظورت چیه؟ من یه دونه هم نریختم روی زمین، حتی یه دونه!
په: اگه دون لولو از بالکن دیده باشدتون... خدا بهمون رحم کنه.
تانا: اگه دلش میخواد بذار از صبح تا شب نگاه کنه. برای کسی که کارش رو درست انجام میده، هیچ جای نگرانی نیست.
په: آره... بخون و فکر کن کارت خیلی درسته.
کارمینلا: چیه مگه؟ خفه خون بگیریم و آواز نخونیم؟
تانا: آره، اینجا فقط نفرینکردن مجازه، این و رئیسش با هم مسابقه میذارن تا ببینن کی بددهنتره.
تریسوزا: من نمیدونم چرا خدا اینجا رو با کل درختاش آتیش نمیزنه!
په: خیلی خب، خروسهای رو مخ! برین کار نصفهکارتون رو تموم کنین، کمتر وراجی کنین!
کارمینلا: بازم میخوای زیتون جمع کنیم؟
په: به نظرت اینجا کجاست؟ تعطیلاته؟ هنوز برای دو تا سفر دیگه وقت دارین. یالا، زود باشین، برین!
(په، زنها و نوچارلو را در گوشهی خانه کیشکیش میکند. هنگام خروج یکی از آنها با بغض دوباره شروع به خواندن میکند. په به بالکن نگاه میکند.)
په: (صدا میزند.) دون لولو!
دون لولو: (از داخل.) چیه؟
په: قاطرا با بار کود اینجان!
دون لولو: قاطرها؟ این ساعت؟ کجان؟ کجا فرستادیشون؟
په: اون طرفن، خیالتون راحت. گاریچی میخواد بدونه بار رو کجا خالی کنه؟
دون لولو: اوه، اینطوره؟ میخواد قبل از اینکه ندیدم برام چی آورده، اونا رو خالی کنه؟ خب الان نمیتونم، دارم با وکیلم حرف میزنم.
په: آهان، در مورد خمره؟
دون لولو: ببینم، کی بت اجازه داده فضولی کنی؟
په: من فقط گفتم...
دون لولو: تو فقط هیچی نمیگی! اطاعت کن و خفه شو! راستی از کجا به ذهنت رسید من و وکیلم داریم در مورد خمره حرف میزنیم؟
په: چون نگرانم... یعنی، من... از اینکه خمرهی جدید رو اینجوری تو خونهی آسیابی ول کردیم مثل سگ میترسم.
(به سمت چپ اشاره میکند.)
محض رضای خدا از اونجا برش دارین!