زندگی و سرنوشت یک آدمفروش/ بلوغ دختری نوجوان در بستر جامعهای خشونتبار
رمان «زندگی و سرگذشت یک آدمفروش» نوشتهی جویس کارول اُوتس را انتشارات نگاه به چاپ رسانده است. این رمان، یکی از آثار مهم و تکاندهندهی این نویسندهی پرکار امریکایی است که نخستینبار در سال 2019 منتشر شد. اوتس که بیش از پنجاه رمان، مجموعهداستان و مقالات ادبی در کارنامه دارد، همواره بهعنوان یکی از برجستهترین صداهای معاصر در ادبیات امریکا شناخته میشود، صدایی که با قدرت، به لایههای تاریک جامعه، خانواده، جنسیت و خشونت نفوذ میکند و در آثارش ترکیبی از واقعگرایی اجتماعی، روانکاوی شخصیتها و نقد فرهنگی ارائه میدهد. رمانِ «زندگی و سرنوشت یک آدمفروش» بار دیگر نشان میدهد که چرا اوتس چنین جایگاه ویژهای در ادبیات دارد.
این رمان، هم داستانی تکاندهنده از بلوغ دختر نوجوانی در بستر جامعهای خشونتبار است و هم بازتابی از پرسشهای عمیق دربارهی حقیقت، وفاداری، سکوت و شکستن تابوهایی که خانواده و جامعه به فرد تحمیل میکنند. کتاب، تصویری بیپرده از رابطه میان خانواده، جامعهی مردسالار و دختری که برای بیان حقیقت به قیمت رانده شدن و طرد شدن از سوی نزدیکترین افراد زندگیاش تلاش میکند، ارائه میدهد.
داستان از زبان شخصیت اصلی، ویولِت رو، روایت میشود. ویولت، دختری دوازده ساله است که کوچکترین فرزند خانوادهای کاتولیک و ایرلندیتبار در شهر بوفالو در ایالت نیویورک محسوب میشود. خانوادهای پرجمعیت که پدر و مادر و برادران بزرگترش فضایی سختگیرانه، مردسالار و مبتنی بر اطاعت کورکورانه ایجاد کردهاند.
جویس کارول اُوتس
نقطهعطف داستان زمانی رقم میخورد که ویولت بهطور اتفاقی شاهد یا دستکم مطلع از جرمی هولناک میشود: دو برادر بزرگترش در خشونتی نژادپرستانه، پسری سیاهپوست را به قتل میرسانند. ویولت، که هم بهدلیل سن کم و هم بهخاطر روحیهی صادق و حساسش نمیتواند این اتفاق را درون خود نگه دارد و حقیقت را به یک معلم مدرسه میگوید. همین افشاگری ساده، زندگی او را برای همیشه دگرگون میکند.
خانواده، که به جای مواجهه با حقیقت و پذیرش مسئولیت، براساس تعصبهای قومی و فرهنگی خود حرکت میکند، ویولت را خائن میداند. او در نظر پدر و مادرش، موش یا خبرچین است؛ کسی که علیه برادرانش شهادت داده و آبروی خانواده را لکهدار کرده است. ازهمینرو، او طرد میشود، از خانه رانده میشود و عملاً از دنیای کودکی خود جدا میافتد.
در ادامه داستان، ویولت با مجموعهای از تجربههای تلخ مواجه میشود: تنهایی، سوءاستفاده، خشونت مردان غریبه، بیپناهی و کشمکش دائمی میان میل به تعلق و وفاداری با نیاز به بقا و استقلال. روایت او، روایت زنی است که از کودکی بهاجبار وارد بزرگسالی میشود و برای ساختن هویتی تازه در جهانی بیرحم تلاش میکند.
جویس کارول اوتس در زندگی و سرنوشت یک آدمفروش از سبک روایی خاص خود استفاده میکند: نثری پرکشش، سرشار از جزئیات روانشناختی و همزمان شاعرانه و تکاندهنده. روایت اولشخص از زبان ویولت، فضایی صمیمی و اعترافگونه میسازد. خواننده وارد ذهن دختری میشود که میان کودکی و بزرگسالی معلق است و تلاش میکند تجربههایش را بفهمد و بازگو کند.
یکی از ویژگیهای برجستهی رمان، جریان سیال ذهن و روایت غیرخطی است. ویولت گاه به گذشته برمیگردد، گاه در زمان حال گرفتار میشود و گاه آینده را تصور میکند. این ساختار غیرساده، بازتابی از ذهنیت آشفته و جستوجوی هویت اوست.
همچنین پس از انتشار این رمان، نشریاتی چون گاردین و نیویورک تایمز از روایت تکاندهنده و صراحت نویسنده در پرداختن به تابوهایی همچون خیانت خانوادگی و نژادپرستی تمجید کردند.
قسمتی از رمان زندگی و سرنوشت یک آدمفروش:
ویولت؟ اتفاقی افتاده؟ چی شده؟
خانم میکائلا با نگرانی به رویم خم شده و میپرسد:
چه اتفاقی افتاده؟ به خودت صدمه زدهای؟
خانم میکائلا جرئت نکرد بپرسد چه کسی به تو صدمه زده است؟ شایعاتی را که دربارهی برادرهایم در دهانها میچرخید شنیده بود. همه این شایعات را شنیده بودند.
همشاگردیهایم که هیاهوکنان در اولین زنگ تفریح از کلاس خارج شدند من کماکان سر جایم باقی ماندم، آنچنان بهتزده و ضعیف بودم که ظاهراً حتی نمیدانستم کجا هستم.
برای اینکه جلب توجه نکنم قبل از به صدا درآمدن زنگِ شروع کلاسها لنگلنگان خودم را به کلاسمان رساندم و بهصورتی کج و کوله روی نیمکتم نشستم و مواظب بودم حرکت اضافی ازم سر نزند چون بدون دردکشیدن قادر نبودم زانوی ورم کردهام را خم کنم. با دهان خشکشده و چشمهای پر از اشک و مُفی که از دماغم سرازیر بود سر جایم نشستم. پلکهای بهشدت سرخ شدهام به شکل غیرعادی ورم کرده بودند و میخاریدند. اگر بهدقت به صورتم مینگریستید متوجه نگاه چشمهای قرمز خونگرفتهام میشدید نگاهی که از ورای چشمها و پلکهای متورمم به جای نامعلومی خیره شده بود و هرچند مرا به جا میآوردید ولی نگاهتان را احتمالاً بلافاصله میدزدیدید و به جای دیگری میدوختید.
پلکهایم بهشدت میخاریدند و میترسیدم اگر بخارانمشان به خونریزی بیفتند؛ ولی درعینحال مقاومت در مقابل تمایل شدیدم به خاراندنشان طاقتفرسا بود. اگر دست بهشان میزدم فوراً و بهشدت به درد میافتادند درست مثل پوست پارهشده پیشانیام که اگر دست به آن میزدم از دردش بیطاقت میشدم.
زندگی و سرنوشت یک آدمفروش را آرتوش بوداقیان ترجمه کرده و کتاب حاضر در 446 صفحه رقعی و با جلد نرم چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.