خرد ابر غوک ها / رهبری به زبان ساده از دید یک دریاسالار نیروی دریایی
کتاب «خرد ابرغوکها» نوشتهی ویلیام اچ. مکرِیوِن به همت نشر مون به چاپ رسیده است. در دوران جنگ جهانی دوم، یک تیم تخریب زیرآب در نیروی دریایی ارتش امریکا تشکیل شد که به افسران آن «مردان قورباغهای» میگفتند. همچنین در این رسته به پرچمداران ارشد لقب «گاو نر» داده شده بود که مسئولیت افسران مادون را به عهده داشتند. در آن سالها فرماندهی وقت نیروی دریایی، ریچارد لیون، به کارکشتههای این تیم لقب «ابرغوک» را داد.
امروزه، در نیروی دریایی ارتش امریکا، ابرغوک رتبه یا جایگاهی است که نه یک درجهی نظامی، بلکه بالاترین نشان افتخار محسوب میشود. رسیدن به آن فقط و فقط یک شرط دارد: طولانیترین دورهی خدمت متمادی. بدیهی است که طولانیترین دورهی خدمت مستلزم دستاوردها و رسیدن به درجههایی است که باعث میشود این دو، رابطهای همسو داشته باشند. برای مثال درجهی دریاسالار (معادل ژنرال و سپهبد در نیروهای زمینی و هوایی) دومین درجهی افسران عالیرتبه در نیروی دریایی است و بعد از آن فقط درجهی دریابد (معادل ارتشبد در نیروهای زمینی و هوایی) قرار دارد که تاکنون فقط چهار نفر و همگی در دوران جنگ جهانی دوم موفق شدهاند به آن برسند.
ویلیام اچ. مکرِیوِن (1955)، دریاسالار بازنشستهی نیروی دریایی امریکا، عنوان فرماندهی عملیاتهای ویژهی ارتش را در سال 2011، از اریک تی. اُلسن، آخرین ابرغوک نیروی دریایی با 38 سال سابقهی خدمت متمادی، تحویل گرفت و در سال 2014، بعد از بازنشستگی، به کار نویسندگی و تدریس در دانشگاه روی آورد. او که نویسندهی موفق کتابهای پرفروشی مثل «تختخوابت را مرتب کن» است، مسئولیت رهبری عملیاتهای خطیری را در دورهی فرماندهی خود به عهده داشته که در مهمترین آنها، یعنی عملیات موسوم به «نیزهی نپتون» موفق به سرنگونی اسامه بن لادن، سرکردهی القاعده شد.
مکرِیوِن در کتاب «خرد ابرغوکها» به سراغ آموزههای رهبری به سبک یک ابرغوک رفته است. طبعاً آنطور که پیداست هرکسی نمیتواند یک ابرغوک باشد؛ اما او معتقد است میتوان از ساختار ذهنی، خرد و بینش، قدرت رهبری، تعهد به نظم و طرز فکر یک ابرغوک برای رهبری امور الگوبرداری کرد و در موقعیتهای بحرانی و تصمیمات استراتژیک بزرگ، مخصوصاً در حوزهی کسبوکار، از آنها بهره برد.
در این کتاب شما یاد میگیرید مثل یک ابرغوک فکر کنید و در طولانیترین لحظات زندگی و کار، بهسادگی (اما نه بهآسانی) سکان را در جهت درست بچرخانید.
قسمتی از کتاب خرد ابرغوکها:
پاریس بسیار زیباست. درختان در امتداد شانزهلیزه میرقصند. صبح لطیف است و عطر تند قهوه و شیرینیهای گرم فرانسوی در فضا پخش میشود. شبها چراغهای برج ایفل را روشن میکنند و جمعیت از پیر و جوان، برای گرما و همدلی زیر پایههای فولادی بزرگ آن غلغله میکنند. پاریس واقعاً جادویی است، بهخصوص وقتی از افغانستان به آن فکر میکنید.
ماهها بود که دربارهی پاریس خیالپردازی میکردم. میخواستم چند روز از عملیات افغانستان مرخصی بگیرم، فقط به اندازهی زمانی برای پرواز به فرانسه و برگشت. همسرم ژورژان و دخترم کِلی قرار بود مرا در آنجا ملاقات کنند و بعد از شش ماه دوری از آنها، برای دیدنشان بیتاب بودم. در همین خیالات بودم که در را زدند.
از داخل اتاقک چوبیام داد زدم: «بیا داخل.»
در کلبهی کوچکم باز شد و سرهنگِ مسئول عملیات رزمی شبانه وارد شد.
«قربان، ببخشین که مزاحمتون شدم، اما یه حادثهی تلفات غیرنظامی داشتیم که اصلاً جالب نیست.»
گفتم: «یه صندلی بردار و بشین.»
سرهنگ یک نقشه و چند عکس هوایی را روی میز کوچک اتاقم گذاشت و طی چند دقیقهی بعدی، اقدامات مربوط به اهدافی را که به تلفات غیرنظامیان انجامیده بود، تشریح کرد. درست میگفت. اوضاع اصلاً جالب نبود. تلفات غیرنظامیان همیشه سخت بود؛ مردم بیگناه در تیراندازی متقابل گرفتار میشدند یا با طالبان یا القاعده اشتباه گرفته میشدند. هرقدر هم به خودتان بگویید که این ماهیت جنگ است، چیزی از دلخراش بودنِ قضیه کم نمیکند. این جانباختگان آدمهایی معمولیاند که متحمل ضررهای واقعی شدهاند. هیچ چیزی هرگز دردش را کم نمیکند، نه درد آنها را و نه دردِ ما را.
«قربان، به ژنرال اطلاع داده شده و نیازی به گفتن نیست که اصلاً خوشحال نیستن. من به دفتر ایشون اطلاع دادم که شما فردا منطقه رو ترک میکنین و ایشون خواستن که امشب قبل از رفتنتون به مرخصی با شما صحبت کنن.»
«بسیار خب. تماس رو برقرار کنه. من همین حالا به مرکز عملیات مشترک میآم.»
وقتی سرهنگ رفت، از قبل میدانستم که باید چه کنم. تلفن را برداشتم و از طریق اپراتور نظامی، با خانهمان در شهر فورتبراگ، در کارولینای شمالی تماس گرفتم.
وقتی تلفن زنگ خورد، ژورژان بلافاصله گوشی را برداشت. قبل از اینکه بتوانم صحبت کنم، او گفت: «همه چی خوبه؟ ما بیصبرانه منتظر دیدنت تو پاریسیم!»
مکث کردم. قبل از اینکه بتوانم کلمهای به زبان بیاورم، میدانست.
«تو به پاریس نمیآی، نه؟»
نفس عمیقی کشیدم و شرایط را توضیح دادم. در آن لحظه، هیچ راهی نبود که بتوانم آنجا را ترک کنم. در آن لحظه، با تلفات غمانگیز، وقتی آبروی ارتش در خطر بود، وقتی بالادستیها و زیردستهایم به دنبال رهبری بودند، وقتی حضور من برای رویارویی با بحران ضروری بود، هیچ راهی به پاریس نبود. این موضوع را میدانستم و او هم بعد از سیوپنج سال زندگی با یک نظامی میدانست.