جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: یوکیکو موتویا

بیوگرافی: یوکیکو موتویا

 

یوکیکو موتویا (زاده 14 ژوئیه 1979) رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، کارگردان تئاتر و صداپیشه‌ی ژاپنی است. او برنده‌ی جوایز ادبی و نمایشی ژاپنی متعددی از جمله جایزه آکوتاگاوا، جایزه‌ی چهره‌ی جدید ادبی نوما، جایزه‌ی میشیما یوکیو، جایزه‌ی کنزابورو اوئه، جایزه‌ی درام کیشیدا کونیو و جایزه‌ی درام تسورویا نانبوکو شده است. از آثار او چندین‌بار در سینما برای ساخت فیلم اقتباس شده است.

موتویا در هاکوسان، ایشیکاوا به دنیا آمد. در کودکی داستان‌های معمایی آگاتا کریستی، آرتور کانن دویل و ادوگاوا رانپو و همچنین کتاب‌های کانگا را خواند. پس از اتمام دبیرستان، برای تحصیل در رشته‌ی بازیگری به توکیو نقل‌مکان کرد و در انیمه اقتباسی هیدئاکی آنو از کارِ کانو برنده‌ی نقش صداپیشگی شد. پس از ستایشی که یکی از معلم‌ها از نمایشنامه‌ی کوتاهی که موتویا برای جشن فارغ‌التحصیلی مدرسه نوشت، او تمرکز خود را روی نوشتن گذاشت و شرکت تئاتر خود را به نام جکیدان موتویو یوکیکو در سال 2000 تأسیس کرد و شروع به نوشتن و اجرای نمایشنامه‌های خود کرد.

در سال 2002، با دعوت سردبیر مجله، موتویا اولین داستان کوتاه خود با نام «اریکو و همه» را نوشت. این داستان بعداً در سال 2003، در قالب یک مجموعه داستان توسط انتشارات کودانشا منتشر شد. رمان او با نام «فانوکه کمی عشق نشان می‌دهد، ای بازنده‌ها!» در سال 2005 منتشر شد. از این رمان در سال 2007 فیلمی به کارگردانی دایهاچی یوشیدا با بازی اریکو ساتو و هیرومی ناگاساکو اقتباس و در جشنواره‌ی کن هم اکران شد. پس از آن بیشتر آثار این نویسنده جوایز ادبی را به خود اختصاص دادند یا از آن‌ها در جهان سینما اقتباس شد.

موتویا به نویسندگی و کارگردانی نمایشنامه‌هایی برای شرکت تئاتر خود ادامه داد و درعین‌حال داستان‌های کوتاه و رمان می‌نوشت. در سال 2006، او جوان‌ترین فردی شد که تابه‌حال برنده‌ی جایزه‌ی یادبود تسورویا نانبوکو برای بهترین نمایشنامه شده است.

در سال 2013، موتویا با شاعر، ترانه‌سرا و کارگردان فیلم کایت اوکاچیماچی ازدواج کرد و نخستین فرزند آن‌ها که دختر است در اکتبر 2015 به دنیا آمد.

مسائل زنان در جامعه و خانواده در داستان‌های او چشمگیرند؛ ولی خلاقیتِ حیرت‌انگیزِ او در خلق موقعیت‌های خاص، او را از تکرار کلیشه‌ها دور نگه داشته است. او در سبک‌های مختلف رئالیسم، سوررئالیسم و رئالیسم جادویی هنرمندانه می‌نویسد و داستان‌هایش، در هر سبک، تداعی‌گر نام بزرگانی همچون سلینجر، بورخس و مارکز است.

قسمتی از کتاب «بدنساز تنها» نوشته‌ی یوکیکو موتویا:

یک روز فهمیدم که دارم دقیقاً شبیه به شوهرم می‌شوم.

کسی به این قضیه اشاره نکرده بود. وقتی فایل‌هایی را که در کامپیوتر تلنبار شده بودند مرتب می‌کردم، ناخواسته عکس‌های پنج سال پیشم را، وقتی که هنوز ازدواج نکرده بودیم، با عکس‌های اخیر مقایسه کردم. نمی‌توانستم دقیقاً چگونگی روندش را توضیح بدهم؛ ولی هرچه بیشتر نگاه کردم، بیشتر به نظر رسید که شوهرم دارد شبیه من می‌شود و من شبیه به او.

وقتی این موضوع را به برادرم سنتا گفتم، گفت: «هر دوتون؟ نمی‌تونم بگم که متوجه‌ش شده‌م.» به او زنگ زده بودم تا برای کامپیوتر کمک بگیرم. مثل همیشه، مانند حیوانات تنبلی که کنار آب استراحت می‌کنند، به‌کندی صحبت می‌کرد. «احتمالاً به خاطر اینکه وقت زیادی رو با هم گذروندید، خصلت‌های همدیگه رو از هم گرفتید.»

راهنمایی‌ام کرد و روی پوشه‌ای کلیک کردم. گفتم: «طبق این منطق، تو و هاکونی باید بیشتر از ما شبیه هم باشید.»

سنتا و دوست‌دخترش هاکونی از نوجوانی با هم قرار می‌گذاشتند، بنابراین دو برابر من و شوهرم با هم وقت گذرانده بودند. ما یک سال و نیم بعد از آنکه آشنا شدیم، ازدواج کردیم.

گفت: حتماً ازدواج با همین جوری زندگی‌کردن فرق داره.

  • چه فرقی؟
  • نمی‌دونم. بیشتر... متمرکزه؟

سنتا راهنمایی‌ام کرد تا پوشه‌ای را که حاوی عکس‌ها بود به طرف آیکون دوربین بکشم.

«قبلاً این کار رو کرده بودم.» ادامه دادم: «هربار که امتحان می‌کنم، بنگ! برمی‌گردم به خونه‌ی اول.»

همان‌طور که انتظار داشتم، باید با بنگ! دست‌وپنجه نرم می‌کردم. حداقل دو بار، ولی دست‌آخر توانستم عکس‌ها را برگردانم. گفتم می‌خواهیم به‌زودی یخچالمان را در حراجی آنلاین بفروشیم و از او توصیه خواستم. بعد قطع کردیم.

بسته‌ای را برای شوهرم به اداره‌ی پست بردم. در مسیر برگشت، خانم کیتایی را دیدم که در پارکِ سگ‌ها، روی نمیکتی نشسته بود. وقتی ضربه‌ای به شیشه زدم، بلند شد و به من اشاره‌ای کرد، پس تصمیم گرفتم یک دقیقه بایستم.

مجتمع آپارتمانمان یک پارک اختصاصی سگ داشت. یک پارک کوچک بود که با آراستن بامِ امتدادیافته‌ی بالایِ ورودی ساخته شده بود و می‌شد از طریق راهروِ طبقه‌ی دوم واردش شد. درِ فولادیِ حریق را هُل دادم.

کیتایی که فضای خالی کنارش روی نیمکت را رنگ می‌کرد، گفت: «سَن، عزیزم، بیا اینجا.» ادامه داد: «یه‌کم بمون پیشم، می‌دونم سرت شلوغ نیست.»

چرخ‌دستیِ خریدش را کشید جلویش و از جیب پشتش یک قوطی قهوه به دستم داد. گربه‌ی دوست‌داشتنی‌اش، سانشو، با قلاده‌ی فلزی‌اش مثل یک شیء تزئینی و مثل همیشه روی بالش بر بالای چرخ‌دستی چنباتمه زده بود. کیتایی هر روز بعد از ناهار سانشو را به زیر آفتاب پارکِ سگ می‌آورد، چون او هم به اندازه‌ی بقیه‌ی همسایه‌هایی که سگ داشتند اجازه می‌داد، این کار را منصفانه می‌دانست. کیتایی تقریباً سی سال از من بزرگ‌تر بود؛ ولی سرحال و کمرش به‌طرز شگفت‌انگیزی راست بود. پوستش آن‌قدر مرطوب بود که اگر موهایش خاکستری نبودند، به‌راحتی می‌شد به اشتباه فکر کرد که حدوداً پنجاه ساله است. شلوار جین سفید بیشتر از من به او می‌آمد.

اولین‌بار وقتی گربه‌ام را به کلینیک دامپزشکی بردم و او برایم از مشکلات توالت رفتن سانشو تعریف کرد، با او آشنا شدم. مجتمع آپارتمانمان خیلی بزرگ بود، برای منطقه‌مان غیرمعمول بود، دو بخش داشت: بخش غربی و بخش شرقی. ساکنان مرتب عوض می‌شدند، به‌خاطر همین بیشترمان با همسایه‌ها گرم نمی‌گرفتیم. فکر کنم کیتایی تنها کسی بود که می‌شناختم. اوایل به خاطر عادت عجیب بیرون بردن گربه‌اش برخلاف میل آن حیوان، کمی از او فاصله می‌گرفتم؛ ولی احوالپرسی‌های همیشگی‌اش کم‌کم باعث شد با او آشنا شوم، بخشی از آن به‌خاطر علاقه به سانشو بود که همیشه مثل یک مجسمه‌ی سنگی بی‌حرکت سر جایش چنبره می‌زد.

کنارش نشستم و درِ قوطی قهوه را باز کردم. گفتم: «چه روز خوبیه.» با اینکه به خاطر رطوبت، تی‌شرتم به پوستم چسبیده بود.

مشاهده آثار یوکیکو موتویا         ‌  

 

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.