بیوگرافی: موریس بلانشو
موریس بلانشو یکی از مرموزترین، تأثیرگذارترین و درعینحال کمظهورترین چهرههای ادبیات و فلسفهی قرن بیستم است؛ نویسندهای که آثارش بهعنوان مرز میان ادبیات، فلسفه و نظریهی انتقادی شناخته میشوند و جهانبینی یگانهاش دربارهی نوشتن، مرگ، غیاب و ناممکنیِ حضور کامل در زبان مسیر بسیاری از متفکران را تغییر داده است. بلانشو کسی است که بدون حضور در مجامع عمومی، بدون شرکت در کنفرانسها و بدون ارائهی مصاحبه، توانست بر نسلهایی از نویسندگان و فیلسوفان اثر بگذارد: از ژاک دریدا و میشل فوکو گرفته تا ژیل دولوز، موریس مرلوپونتی، ژان لوک نانسی، امانوئل لویناس و رولان بارت. زندگی او به همان اندازه که اندیشمندان را مجذوب کرد، خوانندگان را در هالهای از رمز و سکوت فرو برد. او نه بهدنبال شهرت بود و نه بهدنبال تثبیت جایگاه خود در تاریخ. برعکس، تاریخساز شد چون از ورود به آن میگریخت.
بلانشو در 22 سپتامبر 1907، در شهر کوچک کوئتهنسی در شرق فرانسه، در خانوادهای سنتی و کاتولیک به دنیا آمد. او از کودکی ذهنی حساس، کمحرف و کنجکاو داشت؛ کودکی که به جای بازی، ساعتها در کتابخانهی خانوادگی مینشست و متون کلاسیک، الهیات و رمانهای قرن نوزدهم را میبلعید. بلانشو بعدها در یک جمله دربارهی کودکیاش نوشت: «در میان کلمات بزرگ شدم؛ کلماتی که نمیفهمیدم اما مطمئن بودم روزی مرا خواهند بلعید.» همین جمله نشان از وسواس زبانی و مواجههاش با کلمه بهعنوان نیرویی قدرتمند دارد.
او در دههی 1920، برای تحصیل به استراسبورگ و سپس پاریس رفت و در آنجا با امانوئل لویناس، فیلسوف پدیدارشناس آشنا شد. آشنایی بلانشو و لویناس یکی از دوستیهای فلسفی بزرگ قرن بیستم شد ـ دوستیای مبتنی بر مکاتبات، احترام عمیق و تأثیر متقابل. لویناس بعدها گفت که بلانشو بیش از هر فرد دیگری معنای اخلاق و دیگری را برایش زنده کرد.
موریس بلانشو
بلانشو در همین سالها نوشتن را آغاز کرد، اما نه با خیال نویسنده شدن، بیشتر با وسواس پرسش از زبان و حدود معنا که در جوانی او جرقه زده بود.
پیش از آنکه نام بلانشو با آثار ادبی و فلسفیاش پیوند بخورد، او در دههی 1930 روزنامهنگاری سیاسی بود. در این سالها در نشریات مختلف فرانسه قلم میزد و مقالات پرشمار او دربارهی بحران اروپا، خطر جنگ، سیاستهای دولتها و بحران سرمایهداری منتشر میشد. برخی نوشتههای سیاسی اولیهاش تند و افراطی بودند؛ مسیری که سالها بعد بهشدت از آن فاصله گرفت.
بلانشو تحت تأثیر فضای آشفته میان دو جنگ جهانی، نخست نگران تهدید کمونیسم و سپس نگران ظهور فاشیسم شد. او در سالهای بعد، بهویژه پس از جنگ جهانی دوم، مسیر سیاسیاش را بهطور کامل اصلاح کرد و با قدرت به دفاع از آزادی، دموکراسی و رهایی سیاسی پرداخت. بسیاری از منتقدان تلاش کردهاند گذشتهی سیاسیاش را علیه خودش استفاده کنند، اما بلانشو از معدود روشنفکرانی بود که در عمل و اندیشه از گذشتهی خود عبور کرد و وارد مرحلهای کاملاً جدید شد؛ مرحلهای که با آثار فلسفی و ادبیاش رقم خورد.
در دوران اشغال فرانسه توسط نازیها، بلانشو در ماجرایی که بعدها بارها در نوشتههایش بازتاب یافت، با مرگ روبهرو شد. او بهطوراتفاقی توسط سربازان آلمانی دستگیر شد و تا یک قدمی اعدام رفت؛ اما به شکلی عجیب، سربازان عقبنشینی کردند و از کشتن او صرفنظر کردند.
موریس بلانشو در جوانی (سمت چپ عکس)
این تجربهی رویت مرگِ در چند سانتیمتری به یکی از محورهای اصلی تفکر بلانشو تبدیل شد. او بعدها این لحظه را چنین توصیف کرد: «مرگی که سراغم نیامد اما باقی عمرم به آن تعلق داشت.» کتاب «حکم مرگ» و نیز بسیاری از تأملات او در «نوشتار فاجعه»، «گفتوگوی بیپایان» و «داستان معروف دوست»، تحت تأثیر همین واقعهاند. نزدیکی با مرگ، بلانشو را به نویسندهای تبدیل کرد که نوشتن را نه عمل خلق، بلکه مواجهه با نیستی میدانست.
از 1940 به بعد، بلانشو بهتدریج از صحنهی عمومی کنار رفت و انزوایی رادیکال را آغاز کرد که تا پایان عمر ادامه یافت. او به زادگاهش بازگشت، در خانهای ساده زندگی کرد و هیچ مصاحبهای را هم نپذیرفت؛ حتی عکسهایش از این دوره نیز بسیار معدودند. تنها چیزی که باقی گذاشت نوشتن بود.
بلانشو تصمیم گرفت در زندگی خصوصیاش همان کاری را انجام دهد که در تفکرش میکرد: پنهان شدن، حذف خود و واگذاری جایگاه به دیگری. این انزوا نه نشانهی ناسازگاری با جهان، بلکه انتخابی فلسفی بود. زندگی او به متنی بدل شد که در آن حضور فیزیکی اهمیت نداشت؛ تنها اثر و کلمه بود که باید باقی میماند.
موریس بلانشو
بهتدریح نام او در محافل روشنفکری فرانسه بالا رفت. کتابها، مجموعهمقالات و رمانهای او منتشر شدند و هرکدام پرسشی تازه دربارهی مرز ادبیات و فلسفه مطرح کردند. بلانشو خوانندگانش را به تجربهای از عدم قطعیت میبرد؛ تجربهای که بسیاری آن را دشوار اما عمیق توصیف کردهاند.
قسمتی از کتاب «حکم مرگ» نوشتهی موریس بلانشو:
روی تختم دراز کشیده بودم، انگار درون اتاق خیلی تاریک بود. گمانم هنوز کمی روشنایی هم بود که چون پردهها را نکشیده بودم شاید این روشنایی از خیابان میآمد. شخصی که وارد شده بود، وسط اتاق ایستاده بود. خواستم بنویسم او به مجسمهای میمانست، چون وقتی به سمت پنجره چرخیده بود با سکونش بهراستی حالت مجسمه داشت؛ اما سنگ، عنصر تشکیلدهندهی او نبود. سرشت او را بیشتر ترس تشکیل میداد. آن هم نه ترس جنونآمیز یا عظیم، بلکه ترسی که با این واژهها بیان میشود: امر علاجناپذیر به سرش آمده بود. یکبار سنجابی را دیدم که در قفسی آویزان از درخت، گیر افتاد. او از قفس با نیرویی که حاصل زندگی سعادتمندانهاش بود، گذشت، اما هنوز به تختهی داخلی نرسیده بود که ضامنِ کوچک در را انداخت. او البته آسیبی ندید و هنوز آزاد بود، زیرا قفس گشاد بود و تودهی کوچکی از فندق درونش قرار داشت. ورجهورجههایش ناغافل قطع و او فلج شد. اکنون به خود آمده بود و بهحتم دریافت که در دام افتاده است.