#
#

فدریکو روی بالکنش/ آواز قوی فوئنتس

21 ساعت پیش زمان مطالعه 7 دقیقه


رمان «فدریکو روی بالکنش» آخرین اثر نویسنده‌ی بزرگ مکزیکی،کارلوس فوئنتس را نشر چام به چاپ رسانده است. این رمان پس از مرگ فوئنتس در سال 2012 منتشر شد و حالتی از وصیت‌نامه‌ی ادبی او را دارد؛ اثری که هم جمع‌بندی جهان‌بینی اوست و هم بازگشتی شاعرانه به دغدغه‌های همیشگی‌اش درباره‌ی تاریخ، خشونت، آزادی، نقش فرد در جامعه و هویت مکزیکی. رمان از آن دست آثاری است که بیش از آنکه بر خط داستانی تکیه کند، بر مکالمه، تأمل، فلسفه‌ورزی و مواجهه‌ی ذهن با حقیقت استوار است. فوئنتس که خود همواره مجذوب رابطه‌ی قدرت و انسان بود، در این اثر با جسارت و آرامش، این پرسش ظاهراً ساده اما بنیادین را پیش می‌کشد: آیا می‌توان جهان را فهمید، وقتی انسان هنوز خود را نمی‌شناسد؟
رمان با موقعیتی بسیار ساده آغاز می‌شود: مردی سالخورده در بالکن خانه‌اش ایستاده و به شهری که پیش روی اوست نگاه می‌کند. این مرد، که در ابتدا نامش فاش نمی‌شود، ناگهان متوجه حضور فرد دیگری در بالکن ساختمان مقابل می‌شود. آن مرد دیگر کسی نیست جز فدریکو نیچه یا شاید بهتر است بگوییم «تصویری ادبی از نیچه» که فوئنتس به شکلی خلاقانه آن را احضار می‌کند تا گفتمانی فلسفی، شاعرانه و گاه طنزآمیز میان این دو شکل گیرد.
این پایه‌ی روایی، اگرچه ظاهر ساده‌ای دارد، اما به فوئنتس اجازه می‌دهد میدان بازی گسترده‌ای خلق کند: مکالمه درباره‌ی شجاعت انسان، بحران مدرنیته، نقش تاریخ، معنای آزادی، مرگ خدایان، جایگاه هنر و واقعیت جهان معاصر. شخصیت اصلی که در طول داستان هویت و داستانش به‌تدریج آشکار می‌شود، در حقیقت نوعی بدیل ادبی خود فوئنتس است؛ مردی که در پایان زندگی به گذشته‌ی خود و به تاریخ کشورش نگاه می‌کند و در گفت‌وگو با نیچه، تلاش دارد جهان را دوباره معنا کند.
وقتی فوئنتس نیچه را روی بالکن می‌نشاند، درواقع فقط یک پیامبر فلسفی را وارد داستان نمی‌کند، بلکه اندیشه‌ی خود را دربرابر یکی از بزرگ‌ترین منتقدان تمدن غرب قرار می‌دهد. بالکن استعاره‌ای است از مرز میان درون و بیرون، مرز میان ذهن و جهان، میان تاریخ و فرد، میان امید و یأس. هر دو شخصیت در مرزی ایستاده‌اند؛ عالمی که در آن می‌توان از فاصله‌ای مناسب به جهان نگاه کرد و درعین‌حال از خطر سقوط آگاه بود.

کارلوس فوئنتس و گابریل گارسیا مارکز

گفت‌وگوهای میان آن دو، گاه شبیه مناظره‌ای فلسفی و گاه شبیه اعترافی شاعرانه است. نیچه، در این روایت، همان نیچه‌ای است که در نوشته‌هایش می‌شناسیم: گزنده، راسخ، جسور، هراس‌افکن و مسحورکننده. اما فوئنتس صدایی انسانی‌تر، اجتماعی‌تر و سرشار از تجربه‌ی زیسته را در مقابل او قرار می‌دهد. نتیجه‌ی این مواجهه، نه یک پیروزی و نه یک شکست، بلکه نوعی موازنه‌ی اندیشه است؛ جایی که پرسش‌ها از پاسخ‌ها مهم‌تر می‌شوند.
فوئنتس همیشه به هویت مکزیکی و تاریخ پیچیده‌ی امریکای لاتین حساسیت داشت. در رمان‌هایی همچون آئورا، مرگ آرتیمو کروز و آثار دیگرش بارها به این موضوع پرداخته بود. در «فدریکو روی بالکنش» او این دغدغه را وارد سطحی فلسفی‌تر می‌کند. تاریخ کشور، استعمار، انقلاب‌ها، خشونت‌های تکرارشونده، بحران سیاسی و سرنوشت انسان‌ها در سایه‌ی این تحولات موضوع‌هایی هستند که در خلال گفت‌وگو با نیچه مطرح می‌شوند.
از نظر فوئنتس، مکزیک کشوری است گرفتار میان اندوه گذشته و سردرگمی امروز؛ ملتی با زخم‌هایی که نام‌هایی بسیار دارند و انسان‌هایی که میان عشق، خشونت، امید و ترس سرگردان‌اند. او در این رمان نمی‌خواهد تصویری سیاسی ارائه دهد، بلکه می‌کوشد تجربه‌ی انسانیِ بودن در چنین کشوری را توضیح دهد؛ تجربه‌ای که پر از دوگانگی است: زندگی و مرگ، امید و ناامیدی، آزادی و جبر، زیبایی و خشونت.
یکی از مهم‌ترین تم‌های رمان، مرگ است. البته نه مرگ به معنای زیستی، بلکه مرگی به‌مثابه آگاهی از پایان‌پذیری، فوئنتس در این اثر، درست مانند نویسندگانی همچون بکت و ساراماگو به مرگ نگاه می‌کند؛ همچون چراغی که گذشته را روشن می‌کند و معنای زندگی را قابل رؤیت می‌سازد.

شخصیت اصلی در آستانه‌ی مرگ ایستاده است؛ او می‌داند جهان او رو به پایان است و همین آگاهی، نیچه را به سمت او می‌کشد. نیچه نیز همواره از زندگیِ آگاهانه سخن گفته بود: «آنچه مرا نکشد، قوی‌ترم می‌سازد.» و «بشو آنچه هستی.» این دو جمله در ساختار رمان نقشی پنهان اما بنیادین ایفا می‌کنند.
تنهایی محور دیگری است که در سراسر اثر جاری است. دو مرد روی دو بالکن جداگانه، از دو جهان متفاوت اما هم‌سرنوشت، در تنهاترین بخش زندگی خود یکدیگر را پیدا می‌کنند. تنهایی در این رمان شکلی اگزیستانسیالیستی دارد: تنهایی انسانی که می‌فهمد همه‌ی باورهایی که روزی قطعی می‌پنداشت، امروز لرزان و شکننده‌اند.
اما محور سوم ـ آگاهی ـ درواقع نقطه‌ی جمع‌کننده‌ی دو محور دیگر است. آگاهی از مرگ و تنهایی، به آگاهی از جهان می‌رسد؛ آگاهی‌ای که فوئنتس آن را نه یک «دانستن» بلکه یک «بازاندیشی» می‌نامد. شخصیت اصلی با نیچه گفت‌وگو نمی‌کند تا پاسخی بیاید، بلکه گفت‌وگو می‌کند تا بار دیگر ببیند چهان چگونه کار می‌کند.
«فدریکو روی بالکنش» کتابی است برای کسانی که به دنبال مکث، تأمل و نگاهی ژرف‌تر به زندگی‌اند؛ کتابی برای زمانی که گفت‌وگوهای ساده دیگر جواب نمی‌دهند و انسان نیاز دارد با پرسش‌های بنیادین روبه‌رو شود.

فدریکو روی بالکنش

فدریکو روی بالکنش

چام
افزودن به سبد خرید 500,000 تومان

قسمتی از کتاب فدریکو روی بالکنش:
فدریکو (12)
عدالت از کجا آغاز می‌شود؟
از همان اولش فدریکو. ببخشید که بحث را به موضوعی کشاندم که اذیتت می‌کند. هیچ‌چیز من را اذیت نمی‌کند. این از مواهب دیوانه به حساب‌ آمدن است. 
مزخرف نگو. می‌خواهم دوباره درباره‌ی خانواده به‌مثابه تبارشناسی حرف بزنم. من را ببخش. می‌دانم که پیش‌تر هم درباره‌ی خانواده به‌مثابه تبارشناسی حرف زده‌ایم. این‌بار می‌خواهم آن آدمِ کم‌هوش‌تر گفت‌وگو باشم و بگویم خانواده صرفاً به خویشاوندان اطلاق می‌شود؛ به والدین. 
اینکه تقدیر است. تو در آن خانواده به دنیا می‌آیی.
می‌خواهم از خانواده‌ای بگویم که تقدیری نیست، جست‌وجو شده، اختراع شده...
مصنوعی.
هرچه تو بگویی. این چیزی است که ذهن همه‌مان را درگیر کرده. چطور خودمان را از خانواده‌مان دور کنیم؟
با دوستی‌هایمان. دوستان، به جای خویشاوندان.
و بعد؟
بعد ما قربانی سازمان‌های کاری‌مان خواهیم شد؛ حرفه‌مان یا هر چیزی که برای زنده‌ ماندن ناگزیر از انجامشان هستیم. 
و خانواده‌ای از هم‌فکران چه؟
آن هم می‌تواند باشد. 
و خانواده‌ی خالصِ ناب؟
باید وجود داشته باشد. زنی را می‌‌شناختم...
و وقتی نتواند وجود داشته باشد؟
می‌تواند. اسمش سالومه لو آندریاس بود...
وقتی رابطه‌ای میان افرادی باشد که هم خانواده‌ی ساختگی یا برساختیِ هم نیستند، که با هم ارتباطی ممنوع دارند، که فقط با هم‌اند تا...؟
برو سر اصل مطلب. داری در آتشِ امیالت می‌سوزی دوست جوان من.  

فدریکو روی بالکنش را رضا اسکندری ترجمه کرده و کتاب حاضر در 317 صفحه‌ی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.      

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط