جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: ماریو بندتی

بیوگرافی: ماریو بندتی

 

ماریو بندتی در چهاردهم سپتامبر 1920 در پاسو دِ لوس توروسِ اروگوئه متولد شد. پدر و مادرش مهاجرانی ایتالیایی بودند و به سنت ایتالیایی‌ها پنج نام کوچک و دو نام‌خانوادگی روی او گذاشتند: ماریو اورلاندو آردی آملت بِرنو بندتی فاروجا. چهار ساله بود که با خانواده به مونته‌ویدئو رفت. در مونته‌ویدئو و بوئنوس‌آیرس درس خواند و از همان کودکی دلبسته‌ی ادبیات شد. به‌سبب مشکلات مالی خانواده، از چهارده‌سالگی کار کرد و درنتیجه دبیرستان را با وقفه‌هایی به پایان رساند. در 1945، اولین کتابش را منتشر کرد، مجموعه شعرِ «شب فراموش‌نشدنی سال نو». سپس همکار هفته‌نامه‌ی مارچا شد که مهم‌ترین مجله‌ی ادبی اروگوئه در آن زمان به شمار می‌رفت. در 1948، در حوزه‌ی نقد ادبی کتابی نوشت با عنوان بازی تقدیر و رمان. یک سال بعد، اولین مجموعه ‌داستانش، «صبح امروز» را منتشر کرد و چند سال بعد هم اولین رمانش، «کدام‌یک از ما» (1953). اما با انتشار مجموعه ‌داستان مونته‌ویدئویی‌ها در 1959 و استقبال خوانندگان اروگوئه‌ای از آن بود که نام بندتی در کشورش بر سر زبان‌ها افتاد. او در 1960 با انتشار رمان وقفه به شهرت بین‌المللی رسید. این رمان که هنوز خیلی‌ها آن را بهترین اثر بندتی می‌دانند، به‌سرعت به زبان‌های مختلف ترجمه شد. تا امروز اقتباس‌های سینمایی و رادیویی و نمایشی متعددی از آن صورت گرفته است.

بندتی در اواخر دهه‌ی 1950 و در دهه‌ی 1960 به سراسر امریکای لاتین، اروپا و امریکا سفر کرد. در زمان اقامتش در کوبا «مرکز تحقیقات ادبی» را در نهاد فرهنگی کاسا دِ لاس آمریکاس تأسیس کرد و از 1969 تا 1971 خودش مدیر آن مرکز بود. در اوایل دهه‌ی 1970، زندگی بندتی، همچون بسیاری از معاصرانش، تحت تأثیر وخامت اوضاع اقتصادی_اجتماعی اروگوئه قرار گرفت؛ نوشته‌ها و سروده‌های متنوع او، که همواره آینه‌ی تمام‌نمای تحولات سیاسی اروگوئه بودند، با قدرتمند شدن رژیم دیکتاتوری رنگ‌وبوی سیاسی‌تری گرفتند.

در این زمان، بندتی که از فعالان جناح چپ و مخالف سرکوب‌های رژیم بود، با نوشتن مقاله‌ها و بیانیه‌های سیاسی سهم مهمی در سازماندهی ائتلاف چپ، معروف به جبهه‌ی وسیع ایفا کرد. بعد از کودتای 1973، نوشته‌های بندتی در اروگوئه ممنوع شد و او ناگزیر جلای وطن کرد. پانزده سال در آرژانتین، پرو، کوبا و اسپانیا به سر برد. در این دوران نیز همچون گذشته از قلم خود بهره گرفت تا رخدادهای تأسف‌بار امریکای لاتین را محکوم کند و درک بهتر این رخدادها را برای مخاطبانش در سراسر جهان، چه در داستان‌ها و چه در مقاله‌هایش، ممکن سازد. از مجموعه ‌داستان‌های او در این دوره می‌توان به «با نوستالژی و بی نوستالژی» (1977) و «اقلیم‌ها» (1982) اشاره کرد.

با بازگشت دموکراسی در 1985، بندتی نیز به اروگوئه برگشت، قدر و ستایش دید و باقی عمر را یکسره وقف نوشتن کرد.

بندتی جوایز ادبی ملی و بین‌المللی متعددی کسب کرد و دکترای افتخاری چند دانشگاه مهم دنیا را گرفت که از میان آن‌ها می‌توان به جایزه‌ی لئون فلیپه و جایزه‌ی شعله‌ی طلایی و دکترای افتخاری دانشگاه جمهوری اروگوئه و دانشگاه آلیکانته‌ی اسپانیا اشاره کرد. حاصل بیش از شصت سال حیات فکری او بیش از هشتاد عنوان کتاب در ژانرهای مختلف رمان، شعر، داستان‌کوتاه، نمایشنامه و نقد ادبی و نیز مقاله‌های ادبی و اجتماعی و سیاسی است. به گفته‌ی ژوزه ساراماگو، نویسنده‌ی پرتغالی برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، «کارهای دوست و برادر من، ماریو بندتی، از هر جهت حیرت‌انگیزند؛ هم از نظر تنوع ژانر و هم از نظر عمق تأثیر». بندتی حدود سه سال پس از مرگ همسر محبوبش، لوس لوپِس، در هفدهم ‌می 2009 درگذشت و در آرامگاه مشاهیر ملی در گورستان مرکزی مونته‌ویدئو به خاک سپرده شد. دولت اروگوئه روزمرگ بندتی را روز ملی بزرگداشت او نامید.

قسمتی از کتاب پیمان خونی نوشته‌ی ماریو بندتی:

فنجان‌ها سه جفت بودند: دو تا قرمز، دو تا مشکی و دو تا سبز؛ وارداتی و نشکن و البته مد روز. انریکِتا آن‌ها را برای تولد امسال ماریانا کادو آورده بود و از همان اول معلوم بود که می‌شود هر فنجان را روی نعلبکی رنگِ دیگر گذاشت. انریکتا نظر کارشناسانه‌ی خودش را داده بود: «قرمز با مشکی محشر می‌شه!» ولی ماریانا که مرغش یک پا داشت، اصرار داشت هر فنجانی را روی نعلبکی همرنگش بگذارد.

ماریانا گفت: «قهوه آماده‌ است. بریزم؟» خطابش به شوهرش بود، اما نگاهش به برادر شوهر. او هم پلک زد و چیزی نگفت. خوسه کلائودیو جواب داد: «نه زوده، یه‌کم دیگه. قبلش می‌خوام یه سیگار بکشم.» نگاه ماریانا به سمت خوسه کلائودیو رفت و برای هزارمین بار از ذهنش گذشت که چشم‌های او اصلاً شبیه چشم‌های آدم کور نیست. دست کلائودیو روی کاناپه حرکت کرد.

ماریانا پرسید: «دنبال چی می‌گردی؟»

«فندک.»

«سمت راستته.»

دست مسیرش را به سمت راست تغییر داد و به فندک رسید، با همان لرزش خاص دست‌هایی که کورمال‌‌کورمال دنبال چیزی می‌گردند. کلائودیو با انگشت شستش چندبار فندک زد، اما روشن نشد، دست چپش، با فاصله‌ای حساب‌شده، بیهوده می‌کوشید گرمای شعله را حس کند. آن‌موقع بود که آلبرتو کبریتی زد و به کمک آمد. لبخند به لب گفت: «چرا نمی‌ندازیش دور؟» لبخندش، مثل همه‌ی لبخندهایی که مخاطبشان آدمی کور است، صدایش را هم تغییر داده بود. «چون برام عزیزه؛ کادوی ماریاناست.»

لب‌های ماریانا از هم گشوده شد و زبانش روی لب پایینی لغزید. وقتی چیزی یادش می‌آمد این کار را می‌کرد. مارس 1953 بود. خوسه کلائودیو تازه 35 ساله شده بود و چشم‌هایش هنوز می‌دید. ناهار خانه‌ی پدر و مادر کلائودیو بودند، در پونتا گوردا. برنج و صدف سیاه خورده بودند و رفته بودند در ساحل قدمی بزنند...

مشاهده آثار ماریو بندتی

       

 

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.