عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: مارتینوس نایهوف
مارتینوس نایهف (1894_1953) یکی از شاعران بزرگ سدهی بیستم سرزمینهای هلندیزبان است. او میخواست تا حد امکان شعرش محدود به زمان نباشد و از آنجا که هنوز اشعارش خوانندههای خود را دارند، به نظر میرسد این خواست محقق شده باشد. نایهف را میتوان در کنار تی.اس. الیوت و پل والری در سنت مدرنیسم اروپایی جای داد: سنتی که از جنبشهای آوانگاردی که ارتباط با گذشته را دشوار کرده بودند و بهصورتی افراطی در مسیری اجتماعی_سیاسی قدم برمیداشتند، فاصله میگرفت. از آنروست که ایده، تصاویر و زبان شعری نایهف بهرغم مدرن بودن، پیوندی ریشهدار با سنت دارند.
نایهف بیش از هر شاعر دیگری در هلند به ظرایف و فنون شعری توجه کرده است. برای او شگردهای فنی و آرایههای لفظی به هر نوع انگیزهی رمانتیک و بیان شخصی شعر پیشی دارند. او بارها بر این نکته تأکید کرده که اثر هنری_ادبی برآیند ساختاری خودمدار در زبان است که منتج از تلاش و سختکوشی بسیار است و بایستی از طریق خواننده حیات یابد. نایهف شاعر را بیشتر به نجار شبیه میداند تا به پیامبر و با این نگرش با مواضع والری و الیوت همسوست. الیوت نیز زمانی گفته بود کار هنرمند ساختن موتوری کارآمد است، همانند مدور ساختن کوزه یا ساختن پایهی میزی. والری هم بر آن بود که کار سازندهی شعر معنادادن به آن نیست. نایهف همیشه از پاسخدادن به اینکه هدف کارت چیست سرباز میزد و میگفت معنا را باید در متن جست نه در ذهن شاعر. به نظر او وقتی سرودن شعری به پایان میرسد دیگر چیزی برای شاعر نمیماند. الیوت هم جایی پس از سرودهشدن شعر اینگونه خطابش میکند: «بزن به چاک، جایی برای خودت بیاب، شاید در کتابی، اما از من انتظار توجه بیشتری نداشته باش.» براساس همین رویکرد نایهف هم بر این باور است که نویسندهی خوب در کارش گم میشود. به عبارتی هنرمند میمیرد تا کار هنری به زیستن ادامه دهد. نایهف میگوید نویسندهی خوب در کارش ناپیدا میشود. او اجازه میدهد هنرمند بمیرد تا کار هنری زندگی کند.
شمار کارهای نایهف زیاد نیست. اگر مجموعهی بزرگ مقالهها و نقدها را -که تنها بیان بوطیقای شعر مستقل یا خودگردان مدرن آن زمان است- کنار بگذاریم، کارهایش دربرگیرندهی چهار مجموعه و شماری شعر چاپ نشده است. با این همه، همین تعداد نقطه عطفی در شعر و ادبیات هلند به شمار میرود. نخستین مجموعه شعر نایهف با عنوان «ولگرد» در سال 1916 منتشر شد که نگرشی مدرن از بدشگونی، تهیگی و شکست دارد. هشت سال بعد، در سال 1924، دومین اثر او با نام «فرم» منتشر میشود و با این مجموعه نام نایهف بهعنوان یکی از شاعران مطرح هلند تثبیت میشود. این مجموعه مصداق پختگی مهارت شعری اوست و پرداختن به خود شعر نقش مهمی در آن بازی میکند. در بحران واقعیت مدرن، شعر از رنگ سرخ خون سپیدی شکوفه میآفریند که تنها با خلوص مرگ سنجیدنی است. در سال 1934، سومین و شاید مهمترین مجموعهی او با عنوان «شعرهای تازه» منتشر میشود. در این مجموعه حرکت به سمت شعر زمینی است، یعنی پذیرش زندگی و واقعیت روزانه؛ اما نایهف در شعر بلند اواتر نهایت استادی خود را نمایان میسازد، شعری که به حق میتوان آن را نقطهی اوج مدرنیسم در هلند دانست.
نایهف تا 1953 زندگی کرد، اما پس از 1937 دیگر شعر چشمگیری ننوشت. با این همه نوشتهها، نقدها و ترجمههای بسیاری از او که در این دوره نوشته، بر جای مانده است.
قسمتی از کتاب ولگرد و پریان (گزیدهای از شعرهای مارتینوس نایهوف):
«یادمان»
مادر، به یاد داری چگونه پیشترها
وقتی که کوچک بودم، ساعتها
کنار هم میماندیم.
هرشب ترانهای، مادر،
کنار پنجره با هم میخواندیم؟
از جستوخیز خسته، از بازی خسته،
با لباس خواب مینشستم
بر دامن تو با خیال کودکیام
در رمز و رازِ شب چشمانم را میبستم.
زیرا در آن زمان میخواندیم
آوازهای قدیمی را،
چگونه همیشه راه همان راه است؛
چگونه خدا بر تمام چیزها،
بر تمام آنچه میکنیم، آگاه است.
چگونه معجزات بزرگش ما را
هر جا و همیشه نگهبان است.
میدانستم که خواندنت مادر،
همیشه بازگشت به آن برگردان است
آنگاه میدیدم ستارهها را
که میدرخشیدند
و ماه را که از میان ابرها گذر میکرد،
شبی کهنسال را
که با نگاه تیره و دانایش
برابرِ من ایستاده بود و مرا گوئی
از طلوع بامداد و گذشت زمان خبر میکرد.
«روز آخر»
در خوابِ خوش بودند دوستان، که دستگیرش کردند
و مرد خائن، همچون رفیق شفیقی، دهان او را بوسید
در شهر، شایعه در گردش بود و مرد خائن نیز
میان مشعلبهدستها در کوچههای تاریک شهر میگردید.
جماعتی به میدان ریختند با فریاد:
«مصلوبش کنید! مصلوبش کنید!»
و او که دستبسته در جلوخان ایستاده بود،
در چشمان آن جماعت رازی را دید و ناگهان فهمید
چرا پدر او را به این جهان فرستاده بود.
سربازها به صلیبش آویختند، عریان.
کشیشها به پرگوئی، زنها گریان.
در طاسبازی شراب زیادی حرام شد.
پرده پاره شد و مردگان برخاستند و نوبت عوام شد،
مردی که باران نقره بر زمین لعنت باراند.
سرش به سینه افتاد و وظیفهاش تمام شد.