بیوگرافی: لیزا تاتل
لیزا تاتل یکی از برجستهترین چهرههای ادبیات فانتزی، هراس و علمی ـ تخیلی در نیمهی دوم قرن بیستم و اوایل قرن بیستویکم است؛ نویسندهای که آثارش همچون پلی میان تخیل کلاسیک، دغدغههای اجتماعی و نگاه فمینیستی قرار گرفتهاند. او در طول پنج دهه فعالیت ادبیاش توانسته است جهانهایی خلق کند که در آنها مرز میان واقعیت و خیال لرزان است و موضوعاتی چون هویت، سلطه، روابط انسانی، جنسیت و ترسهای پنهان در عمق ذهن آدمی بهگونهای خلاقانه و اغلب آزاردهنده به تصویر کشیده میشوند.
لیزا تاتل را میتوان نویسندهای دانست که در ادبیات ژانری مرزهای متعارف را نادیده گرفته و سهمی مهم در بازتعریف داستانهای فانتزی و وحشت از منظر زنان داشته است.
لیزا تاتل در 5 سپتامبر 1952 در هوستون ایالت تگزاس به دنیا آمد. دوران کودکی او در فضایی گذشت که آمیزهای از فرهگ جنوبی امریکا، طبیعت آفتابخورده تگزاس و سنتهای مذهبی و خانوادگی بود. پدرومادرش علاقهمند به کتاب خواندن بودند و محیط خانه از همان ابتدا او را با دنیای ادبیات آشنا کرد. خود تاتل بعدها در مصاحبههایش گفته است که اولین جرقههای نوشتن را از همان کودکی و از طریق خواندن کتابهای کلاسیک، اسطورهها و داستانهای عجیبوغریب تجربه کرده است.
او بهویژه شیفتهی داستانهای علمی ـ تخیلی و فانتزی بود و به گفتهی خودش، اولین داستانهای کوتاهش را در هشت یا نه سالگی نوشت؛ داستانهایی که البته بعدها آنها را «خام اما پرشور» توصیف میکند. علاقهی تاتل به موجودات افسانهای، سرزمینهای خیالی و روایتهای وحشتزا از همان دوران شکل گرفت و این گرایش به دنیای سایهها و ناشناختهها بعدها در سراسر آثارش ادامه یافت.
پس از پایان دبیرستان، تاتل وارد دانشگاه شد و تحصیل در رشتههای مرتبط با ادبیات و حقوق را آغاز کرد، اما خیلی زود دریافت که مسیر واقعیاش در نوشتن است. او در همان دوران تحصیل شروع به ارسال داستانهای کوتاهش به مجلات علمی ـ تخیلی کرد. نخستین موفقیت مهم او زمانی رقم خورد که داستانهایش در نشریات معتبر ژانری منتشر شدند و نگاه تحریریهها را به خود جلب کردند.
سال 1974، نقطهعطفی در مسیر حرفهای او بود؛ چراکه در این سال برندهی جایزهی جان دبلیو کمپبل برای بهترین نویسندهی تازهکار شد. دریافت این جایزه در همان ابتدای کار باعث شد نام او در کنار نویسندگان خوشآتیهی ژانر قرار گیرد و فرصتی طلایی برای ورود جدی به دنیای حرفهای فراهم شود.
یکی از نکات جالب در زندگی حرفهای لیزا تاتل، دوستی و همکاری او با جورج آر. آر. مارتین، خالق دنیای نغمهای از یخ و آتش است. هر دو در دههی 70 میلادی نویسندگان جوان و نوجویی بودند که در مجامع نویسندگی، ورکشاپها و کنوانسیونهای مرتبط با علمی ـ تخیلی با یکدیگر آشنا شدند.
در دهههای 1970 و 1980، لیزا تاتل به یکی از مهمترین نویسندگان موج نو داستانهای وحشت و فانتزی تبدیل شد. او برخلاف بسیاری از نویسندگان وحشت آن دوره که بر هیولاها و هیجانات سطحی تکیه داشتند، علاقهمند به بازنمایی وحشت روانشناختی، روابط بیمارگونه، خشونت خانوادگی و موقعیتهای روزمره اما آزاردهنده بود.
بخش زیادی از آثار او نقشی مهم در شکلگیری جریان وحشت فمینیستی دارد؛ جریانی که در آن زنان نهفقط قربانی یا ابزار روایی، بلکه سوژههای اصلی تجربهی ترس، فشار اجتماعی، اضطراب هویتی و مقاومت هستند. او در داستانهایش از بدن زن، رابطهی زن و جامعه، افسانههای زنانه و ناخودآگاه جنسیتی بهره میگیرد و این مضامین را در قالب روایتهای شوم، شاعرانه یا کابوسوار بیان میکند.
جملهی معروف او «هیولاها در آینه از آنچه میبینیم به ما نزدیکترند» چکیدهای از نگاهش به وحشت است: ترس واقعی نه در موجودات تخیلی، بلکه در ساختارهای قدرت و روابط انسانی پنهان شده است.
لیزا تاتل شخصیتی آرام، مستقل و بهدور از جنجال دارد. برخلاف بسیاری از نویسندگان مشهور، ترجیح میدهد از هیاهوی رسانهای فاصله بگیرد و بیشتر بر نوشتن و مطالعه تمرکز کند. زندگی در روستایی کوچک در اسکاتلند برای او محیطی مناسب برای خلق جهانهای خیالیاش فراهم کرده است.
او در مصاحبههایی گفته است که به افراد علاقه دارد، نه شهرهای بزرگ و نوشتن برایش فرایندی بسیار درونی است. لیزا در کنار نوشتن، به باغبانی، جمعآوری افسانههای محلی، مطالعهی تاریخ زنان و گوش دادن به موسیقی فولکور علاقه دارد.
قسمتی از کتاب «مرگ من» نوشتهی لیزا تاتل:
آن شب خوب نخوابیدم. اغلب وقتی دور از خانهام، خواب به چشمم نمیآید. چندباری خوابم برد و هربار کابوسهای کوتاه و آزاردهنده به سراغم آمد؛ ولی آنچه نفسم را بند آورد و باعث شد از شدت ترس و تپش قلب از خواب بپرم کابوسی بود دربارهی «مرگ من». خواب دیدم وارد خانه میشوم و میروم سروقت تابلو و از پاکت بیرون میکشمش تا نگاهی به آن بیندازم؛ ولی میبینم که نقاشی چیزی نیست جز طرح آبرنگی معمولی از جزیره و دریا و آسمان. چیزی در حد و اندازهی نقاشیهای خودم، نه بیشتر و نه کمتر.
نمیدانم چرا از دیدن چنین خوابی ترسیده بودم ـ بهخصوص که کشف تصویر پنهانشده در نقاشی هلن برایم تجربهای آزاردهنده بود ـ ولی همینکه از خواب پریدم و دیدم که قلبم دارد مثل طبل در سینهام میکوبد، فهمیدم محال است این کابوس را از یاد ببرم. چارهای نداشتم جز اینکه از تخت بیایم بیرون و بروم سروقت نقاشی و یکبار دیگر نگاهش کنم تا خاطرجمع بشوم چیزی که دیدم واقعیت دارد و ساختهی ذهن و خیالاتم نیست.