جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: علیاشرف درویشیان
زادۀ سومین روز از شهریور ۱۳۲۰ در کرمانشاه. درویشیان که در خانوادهای کارگری به دنیا آمده بود، در سنین نوجوانی، به کارگری مشغول شد. تحصیلات علی اشرف درویشیان تا دبیرستان در همان کرمانشاه سپری شد. سال ۱۳۳۷ بود که این نویسنده، دانشسرای مقدماتی را گذراند و سپس راهی روستاهای حومۀ کرمانشاه و گیلانغرب شد تا در آنجا معلمی پیشه کند. تحصیل در دانشگاه تهران و در رشتۀ ادبیات فارسی، مقطع مهم دیگر زندگی او بود. درویشیان، سپس تحصیلات تکمیلی خود را در مقطع کارشناسی ارشد، در رشتۀ روانشناسی تربیتی ادامه داد. اما شروع نویسندگی او آن هم بهطور جدی، پس از آن اتفاق افتاد که با سیمین دانشور، جلال آلاحمد و امیرحسین عالمپور در تهران آشنا شد و کمکم به این نکته پی برد که فرم داستان کوتاه و رمان، بسیار منطبق بر سلیقۀ ادبی اوست. شخصیتهای مرکزی بسیاری از آثار درویشیان را مردم فرودست تشکیل میدهند. همچنین حیات و زیست خودش در دل شرایطی سخت نیز بهخوبی در آثارش بازنمود پیدا کرده است. از همان هنگام که در روستاهایی دورافتاده به معلمی مشغول بود، دانشآموزان و خانوادههای آنان منبع الهام خطوط داستانی بسیاری برای او بودهاند. خودِ درویشیان ریشههای آشنایی با قصه و پدیدۀ قصهگویی را در سنین کودکی و از داستانهایی که پدر و مادربزرگش برایش تعریف میکردند میداند. او همچنین تحت تأثیر آثار برخی از نویسندگان خارجی مانند ویلیام فاکنر و گارسیا مارکز بود. از این ولایت، درشتی، فصل نان، سلول ۱۸، قصههای بند، سالهای ابری، دانه و پیمانه و افسانهها، مثلهای کردی و همراه آهنگهای بابام از جمله آثار اوست.قسمتی از داستان انار، از کتابِ همراه آهنگهای بابام، نوشتۀ علی اشرف درویشیان:
درحالیکه نفس میزدند و بخار دهانشان در آن هوای سرد به اطراف پراکنده میشد، کنار جاده نشستند. جاده سیاه و گرم و مستقیم در دوردستها محو میشد و مثل اثر شلاقی بود که بر بدن سفید سرمازدهای مانده باشد. کرکسار با سفیدی یک دست از آن سوی جاده کشیده میشد و بالا میرفت. مرد برفهای یخزده اطراف شلوار جافیاش را پاک کرد. پاهای یخزدهاش را از میان کفش لاستیکی تلیش خوردهاش بیرون آورد و انگشتان قرمز و لبویی رنگش را مالید و در مشت فشرد. زن قبل از هر چیز پارچۀ روی صورت کودکش را به کناری زد. آهسته گونههای بیرنگش را نوازش کرد و زمزمه کرد: -روله نازارم، دالکه گت بمری. مرد نرمنرم به سخن گفتن پرداخت: چه سرمایی است مثل تیغ تیزی که به خیار بزنی، میبرد. باز هم دیر رسیدیم. اتوبوس باید رفته باشد. الان ساعت ۹ و نیم است. باید زودتر راه میافتادیم. میبایستی کمی دست میجنبادی. پاک کردن طویله مگر چقدر وقت میگیره؟ سه تا گوسفند و یک الاغ که این همه کار نداره. بچهمان داره میمیره. رویش را بپوشان. جل را محکم بدورش بپیچ. راستی آنچه که ننه زینو گفته بود. انجام دادی؟ ها! زن آب دماغش را با گوشۀ لچک پاک کرد و جواب داد: -آری. دیشب هم بچه را زیر پالان خواباندم. وقتی که آتش اجاق را کشیدم بیرون، میان خاکستر گرم جله شره را انداختم و بچه را رویش خواباندم. پالان خر را روی بچه گذاشتم. دور پالان را هم با کهنه و لته پارهها خوب پوشاندم. این شب دوم بود که این کار را کردم. ننه زینو میگفت با این کار بچهات عرق میکنه و خوب میشه. اما خوب نشد. امروز که حالش خیلی بدتر شده. تازه تا کنار جاده هم توی این سرما آمدهایم. الان سه ساعته که تو راه هستیم. بدتر شده. نفسش بهزور بالا میآد. زن نگاهی به کودک که آرام نفس میکشید، انداخت کبودی دور چشمش و بینی تیر کشیدۀ نازکش و لبهای کمخون فرو افتادۀ بغضناکش، دل او را به درد آورد و این باعث شد که زن اشکش سرازیر شود. هقهقکنان گفت: -عزیزکم، رولکم، چه دردی داری! کجات درد میکنه، بیزبانم. بچۀ بیزبانم. مرد که سرما پایش را اذیت میکرد پنجههایش را محکم مالید و درحالیکه گریۀ زنش دلش را به درد آورده بود، با لحنی دلداریدهنده بخارهای دهانش را در هوا ول داد و گفت: -گریه نکن! گریه نکن! شگون نداره. خوب نیست. روی بچه گریه نکن. لابد پالان را خوب روی بچه نگذاشتهای یا خاکستر اجاق خیلی گرم نبوده. راستی دعایی را که ننو زینو گفته بود خوب یاد گرفتی. لابد آن را درست نخواندهای. بخوان ببینم چطور بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...