
بیوگرافی: رمون کنو
رمون کنو 21 فوریه 1903 در لوآور فرانسه به دنیا آمد و تا دوران دبیرستان در همان شهر بود. از کودکی به ادبیات و ریاضیات علاقه داشت و در هفده سالگی برای تحصیل در رشتهی فلسفه به دانشگاه سوربن رفت. در سال 1924، پس از پایان دوران سربازی، همراه با آندره برتون، ژاک پرِور، ایو تانگی و مارسل دوئامل گروه سوررئالیستی خیابان شاتو را تأسیس کرد و در همین دوران نوشتن را آغاز کرد. روابط دوستانهی او با برتون تا جایی پیش رفت که، چهار سال بعد، کنو با خواهرزن آندره برتون ازدواج کرد. بهمرور زمان، کنو دریافت که مکتب سوررئالیستی دستوپایش را در نوشتن بسته است و با گروه اختلافنظر پیدا کرد، تا جایی که رابطهاش را نخست با برتون و بعد با تمام اعضای گروه قطع کرد. پس از دورهای که به کارهای مختلفی برای گذران زندگی مشغول بود، در سال 1933 اولین اثر خود را با نام علف هرز نوشت. این اثر همزمان نگاهی شوخطبعانه و بدبینانه به دنیا داشت و پاراگرافها و اتفاقات داستان براساس منطق ریاضی شکل گرفته بود. پس از نگارش چند اثر دیگر، نام کنو در محافل ادبی پاریس بر سر زبانها افتاد و او بهعنوان مترجم و ویراستار در انتشارات گالیمار مشغول به کار شد.
رمون کنو قبل از جنگ جهانی دوم رمانهایی چون «دهان سنگ» و «آخرین روزها» و مجموعه شعر «بلوط و سگ» را منتشر کرد. در دوران جنگ، برای مدت کوتاهی مجبور به ترک پاریس شد، ولی همچنان بهعنوان ویراستار و روزنامهنگار کار میکرد تا در دوران مقاومت بتواند زندگی خود را بگذراند. بعد از جنگ، در کافههای هنرمندان پاریس در خیابان سنژرمندپره رفتوآمد داشت و از این طریق با بوریس ویان روابط دوستانه برقرار کرد. «دور از روئی» و «ما همیشه با زنها خوب هستیم» از جمله رمانهایی بودند که او در این دوران نوشت. در سال 1947، یکی از معروفترین آثارش با نام «تمرین در سبک» را نوشت، کتابی خلاقانه با مایهی طنز که اتفاقی ساده در پاریس را به نود و نُه شیوهی متفاوت بیان میکند، از شیوههای شناختهشده مانند روایت در زمان حال، روایت در گذشتهی ساده، استعاره، نقیضه، شعر آزاد و مانند آن گرفته تا شیوههایی که کمتر در ادبیات به کار میروند، مانند نگارش با موضوعات جانورشناسی، هندسه و رنگشناسی. کنجکاوی کنو او را از ادبیات فراتر برد و در انجمن ریاضیات فرانسه و کولژ دو پاتافیزیک عضو شد. گوشههایی از علاقهی او به این امور را میتوان در رمان یکشنبهی زندگی دید. در سال 1959، «زازی در مترو» کنو را به شهرت رساند و جایزهی ادبی طنز سیاه را برایش به ارمغان آورد. در این رمان او با طنزی بیپروا دختربچهای شهرستانی را به تصویر میکشد که قصد کشف پاریس را دارد.
در سال 1960، کنو برای دنبال کردن تحقیقات زبانی و ریاضی خود، به همراه فرانسوا لولیونه، گروه اولیپو را تأسیس کرد. گروه اولیپو فقط محفلی ادبی نبود، بلکه سعی داشت از مفاهیم سنتی ادبیات فراتر رود و با کمک ریاضیات زبانی جدید خلق کند. یک سال بعد از تأسیس گروه، کنو یکصد میلیارد شعر را نوشت. برای خواندن این اثرِ شاعرانه خواننده میبایست با شاعر مشارکت میکرد و مصراعهای موجود در هر صفحهی کتاب را با مصراعهای صفحات دیگر ترکیب میکرد تا بینهایت شعر خلق شود. در هر صفحه، چهارده مصراع است و هر مصراع روی بریدهنواری نوشته شده و خواننده میتواند مصراع هر صفحه را با مصراعی از صفحهای دیگر ترکیب کند و بینهایت شعر به وجود آورد. تسلط کنو بر زبان فرانسه در آنجا نمایان میشد که وزن و قافیهی همهی مصراعها با هم سازگار درمیآمد.
رمون کنو رمانهای «گلهای آبی» و «پرواز ایکار» را در اواخر دوران نویسندگیاش نوشت، یعنی سالهای 1965 و 1968. او در «گلهای آبی» زمان خطی را شکست و اتفاقات و شخصیتهایی را خلق کرد که خوانندهی واقعی یا خیالیبودنشان را درنمییافت و با آنها به دنیایی شگفت در دورههای مختلف تاریخی میرفت. «پرواز ایکار» هم داستان نویسندهای است که در میانهی نوشتن کتابش یکی از شخصیتهای داستانش از میان صفحات کتاب پرواز میکرد. در دو رمان آخر، بهخوبی مشخص شد که ذهن نویسنده از قیدوبندهای دنیای واقعی و تعریف معمول زمان و مکان و انسان رهاست. کنو، پس از مرگ همسرش در سال 1972، برای مدتی فعالیتهای خود را قطع کرد و کمکم وضعیت سلامتی خودش هم رو به وخامت رفت. او در 25 اکتبر 1976، براثر سرطان ریه در پاریس درگذشت. کنو در دنیای ادبیات به معمایی حلنشده میماند. او توانست با ترکیب ریاضیات، منطق و ادبیات آثاری متنوع و سرشار از طنز خلق کند.
قسمتی از کتاب دور از روئی نوشتهی رمون کنو:
در حال نواختن نِی بود که ساعت زنگ خورد. نی جور خاصی بود و شباهتش با نیهای معمولی مثل شباهت کورنت بود با ترومپت. داشت یک رسیتال اجرا میکرد و همه تشویقش میکردند. دستش را دراز کرد تا موسیقی جاز را قطع کند. هنوز سرگرم خوابش بود که به یاد آورد باید سمفونیاش را روی بِمُل یا به عبارتی در گام مینور تمام میکرد.
پتو را کنار زد و خود را از تخت بیرون انداخت. نیم ساعت با وزنه و فنر ورزش صبحگاهی کرد. تلاش کرد نوازندگی خود را در کودکی تصور کند. وقتی کرکهای صابونخوردهی گونهاش را با تیغ میتراشید، پنج سالگیاش را تصور میکرد که جلوی تماشاگرانی شیک و سطح بالا پیانو مینواخت. پدرش کنت دِسیگال ابتدا مردد بود که این وظیفه را به او محول بکند، چون ترجیح میداد بعداً در سفارتخانه کار کند، ولی درنهایت تسلیم شد. در هفت سالگی، ژاک مثل بزرگترها باخ مینواخت، در هشت سالگی نوعی عود مصری اختراع کرد که هفت سوراخ داشت و در نه سالگی آهنگ میساخت. در پانزده سالگی، نبوغش را با نوشتن یک کنسرتو نشان داد که برخلاف معمول، برای دو ساز نوشته شده بود، راستنای و ریکوردر.
درحالیکه آهنگساز داخل وان آب ولرم فرو میرفت، اپرای معروفش آرتِمیدور دو دالدی و قدرت رؤیاها را به یاد آورد. وقتی صورتش را با شور و هیجان خشک میکرد، یکی از درخشانترین کارهای دوران حرفهایاش را مرور کرد که همکاری با گروه بالهی روس بود و در آن پرندهی آتش، پتروشکا و آیین بهار را اجرا کرد. به این ترتیب، کارش با اپرا تمام شد. بعد بیرون آمد و صداهای درونش خاموش شدند.
به پنجرهی اتاق سرایداری زد و وارد شد تا نامههایش را تحویل بگیرد. سرایدار نبود، ولی مردی که این اواخر زوال عقل گرفته بود، آنجا نشسته بود.
مرد گفت: «من خوب خوبم، خیلی هم خوبم.»
ژاک جواب داد: «من هم خوبم، مرسی.»
نامهای برای ژاک نرسیده بود. به مرد نگاه کرد که وظایف سرایداری را خوب به انجام رسانده بود و حالا دست و پایش میلرزید و با هر نفسی که میکشید از دهانش کفی لزج با صدایی شبیه سیفون بیرون میآمد. ناگهان این موجود به خودش یعنی به ژاک لومون تبدیل شد. ژاک از این همذاتپنداری چنان شوکه شد که روی صندلی روبهرویی مرد خرفت نشست و با او تکرار کرد: «من خوب خوبم، خیلی هم خوبم.» در همین وضعیت، تمام دوران زندگیاش را با زاویهی دید جدید مرور کرد: کودکی شاد، بلندپروازیهای احمقانه، یأسهای تلخ، شغل پشت میزنشینی، اخراج بهخاطر سهلانگاری، ازدواج و درنهایت بعد از عوض کردن چندین و چند کار که سطح همهی آنها از سرایداری هم پایینتر بود، پایان زندگی غمانگیزش با بیماری سیفلیس. آه! افسوس! برای پایان بخشیدن به این همذاتپنداری، دستهایش را تکان داد، درست مثل برگهای خشکشدهی شاخه که باد ملایم نوامبر آنها را از درخت جدا میکند، ولی برگها مقاومت میکنند. ژاک از این موقعیت خوشش آمد، آخر شاید خودش هیچوقت این نوع شادی را تجربه نمیکرد: نگهبانی بداخلاق و غضبناک که با لکنت این کلمات را مدام تکرار میکرد: «من خوب خوبم، خیلی هم خوبم.» ژاک هرچه بیشتر خودش را در این آینهی انسانی نگاه میکرد، نیشش بیشتر باز میشد، درحالیکه بدنش میجنبید و روی جملهی متناقضش تأکید میکرد.