جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: جان دیکسون کار

بیوگرافی: جان دیکسون کار

 

جان دیکسون کار (زاده 30 نوامبر 1906 و درگذشته 27 فوریه 1977) نویسنده‌ی امریکایی داستان‌های پلیسی بود که داستان‌های خود را با نام‌های مستعار کارتر دیکسون، کار دیکسون و راجر فیربرن نیز منتشر می‌کرد.

او چندین سال در انگلستان زندگی کرد و اغلب در میان نویسندگان معمایی «سبک بریتانیایی» قرار می‌گیرد. شخصیت‌های آثار او بیشتر انگلیسی مآب‌اند. دو کارآگاه داستانی معروف او (دکتر گیدئون فل و سر هنری مریوال) هر دو انگلیسی بودند.

دیکسون کار به‌طور‌کلی به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان معمایی عصر موسوم به «عصر طلایی» شناخته می‌شود. او در طراحی پیچیده و پازل‌وار آثارش تحت تأثیر آثار گاستون لروکس و داستان‌های جی. کی. چسترتون قرار داشت. «مرد توخالی» (1935) که معمولاً از آن به‌عنوان شاهکار دیکسون کار نام برده می‌شود، در سال 1981 از سوی هیئتی متشکل از 17 نویسنده و داور آثار ژانر معمایی، به‌عنوان بهترین اثر زیرژانرِ معمایی موسوم به لاکد روم (اتاقی با درِ قفل شده)، انتخاب شد.

پسرِ وودا نیکلاس کار، نماینده‌ی کنگره‌ی ایالات متحده از پنسیلوانیا، دیکسون کار از مدرسه‌ی هیل در پاتستاون در سال 1925 و کالج هاورفورد در سال 1929 فارغ‌التحصیل شد. در اوایل دهه‌ی 1930 به انگلستان نقل ‌مکان کرد و در آنجا با کلاریس کلیوز، یک زن انگلیسی ازدواج کرد. او معمایی‌نویسی خود را در آنجا آغاز کرد و در سال 1948، به‌عنوان نویسنده‌ای بین‌المللی به ایالات متحده بازگشت.

در سال 1950، بیوگرافی او از سِر آرتور کانن دویل، اولین جایزه از دو جایزه‌ی ویژه‌ی ادگار مربوط به نویسندگان ژانر رازآلود در ایالات متحده را برای او به ارمغان آورد و برای دومین‌بار در سال 1970 به پاس قدردانی از فعالیت 40 ساله‌ی او به‌عنوان یک نویسنده‌ی معمایی، این جایزه بار دیگر به او اعطا شد. او همچنین در سال 1963، جایزه‌ی استاد بزرگ را دریافت کرد. کار یکی از تنها دو امریکایی است که تاکنون در کلوب کارآگاهی نویسندگان بریتانیا پذیرفته شده‌اند.

در اوایل بهار 1963، زمانی‌که در مامارونک نیویورک زندگی می‌کرد، دچار سکته مغزی شد که باعث فلج‌ شدن سمت چپ بدن او شد. او به نوشتن با یک دست ادامه داد و برای چندین سال ستون منظمی از نقد و بررسی کتاب‌های کارآگاهی را، با نام «جعبه ژوری»، به مجله معمایی الری کوئین ارائه کرد. کار درنهایت به گرینویل در کارولینای جنوبی نقل ‌مکان کرد و در 28 فوریه 1977 بر اثر سرطان ریه در آنجا درگذشت.

قسمتی از کتاب سه تابوت نوشته‌ی جان دیکسون کار:

وقتی دکتر فل ساعت نُه صبح درِ اتاق مهمان‌هایش را کوبید، هر دو خواب‌آلود بودند. رمپل شب قبل تقریباً نخوابیده بود. وقتی شب قبل ساعت یک و نیم با دکتر به خانه رسید، دوروتی با اشتیاق زیاد منتظر بود تا تمام جزئیات را بشنود. رمپل هم مخالفتی نداشت، برای همین، همراه با سیگار و نوشیدنی به اتاقشان رفتند؛ سپس دوروتی مثل شرلوک هلمز کلی بالش از روی مبل بر زمین ریخت. بعد با چهره‌ی تیزبین و نوشیدنی‌ای که در دست داشت روی آن‌ها نشست و همسرش، درحالی‌که در اتاق راه می‌رفت، ماجرا را برایش تعریف کرد. نظرهای دوروتی پرشور ولی غیرقطعی بودند. با توصیف مادام دومانت و دری‌من از آن‌ها خوشش آمد، ولی از رزت گریمو اصلاً خوشش نیامد؛ حتی وقتی رمپل حرف‌های رزت گریمو را خطاب به انجمن مناظره برایش نقل کرد، که هر دو با شعارشان موافق بودند، نظرش تغییر نکرد.

دوروتی که سیگارش را به سمت رمپل گرفته بود، با حالتی حق‌به‌جانب گفت: «مطمئن باش این دخترِ موبور یک جوری در قضیه دست دارد. از آن آدم‌های ناجور است. منظورم این است که حرفش را که شنیدی. عجب چیزی! شرط می‌بندم حتی به قول خودش بلد نیست با بقیه خوب ارتباط برقرار کند. اگر تا حالا آن‌طور با تو رفتار کرده بودم که او با بوید منگان رفتار کرده و تو به من اعتراضی نمی‌کردی، دیگر هیچ حرفی بینمان باقی نمی‌ماند... منظورم را که می‌فهمی؟»

رمپل گفت: «بیا این مسئله‌ی شخصی را نادیده بگیرم. تازه، مگر چه بدی‌ای به منگان کرده است؟ من که چیزی ندیده‌ام. نکند واقعاً خیال می‌کنی با اینکه در اتاق جلو خانه زندانی بوده، می‌توانسته پدرش را بکشد؟»

دوروتی، که چشم‌های تیره‌اش با زیرکی برق می‌زدند گفت: «نه، چون واقعاً باورم نمی‌شود که بتواند چنین لباس عجیبی بپوشد و خانم دومانت را گول بزند. ولی می‌گویم نظرم چیست: خانم دومانت و دری‌من، هر دو بی‌گناه‌اند؛ ولی میلز... خب، انگار میلز از آن آدم‌های ازخودراضی است، اما اصلاً نظر بی‌طرفانه‌ای درباره‌اش نداری، چون از علم یا افکار مربوط به آینده خوشت نمی‌آید. قبول داری که انگار داشت حقیقت را می‌گفت؟»

«بله.»

بعد، درحالی‌که در فکر بود، پکی به سیگارش زد و گفت: «هوم. فکر جالبی به نظرم رسید. آن دو نفری که بهشان بیشتر از همه مشکوکم یا راحت‌تر می‌شود متهمشان کرد همان‌هایی‌‌اند که هنوز ندیده‌ای... پتیس و بارنبی»

«چه؟»

«ببین، به این صورت: ایراد پتیس این است که قدش زیادی کوتاه است، نه؟ گمان می‌کردم فهمیدنش برای دکتر فل، با این تبحری که دارد، سخت نباشد. داستانی به نظرم رسید... یادم نیست کجا آن را خوانده‌ام، ولی انگار همراه چند داستان دیگر درباره‌ی قرون وسطا بود. یادت نمی‌آید؟ همیشه زیر لباس زرهی، آدمِ غول‌پیکری است که سرِ کلاهخودش را پایین می‌دهد، در مسابقات شرکت می‌کند و همه را نقش زمین می‌کند؛ سپس نوبت مبارزه با قدرتمندترین شوالیه می‌شود. شوالیه به پیش می‌تازد و ضربه‌ای محکم درست به وسط کلاهخود قهرمان قدبلندمان می‌زند و همه با وحشت، کنده‌شدن سرش را می‌بینند. سپس صدایی از توی لباس زرهیِ بی‌سر بلند می‌شود و همه می‌فهمند پسر خوش‌قیافه‌ای آن را پوشیده است که قدش آن‌قدر بلند نیست که لباس زرهی را پُر کند...»

مشاهده آثار جان دیکسون کار

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.