عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
به حق چیزهای ندیده / داستانوارههایی از اولین نویسندهی پوچگرای روس
![به حق چیزهای ندیده / داستانوارههایی از اولین نویسندهی پوچگرای روس](/storage/.attachment/202407/cropped_668500be6c203.webp)
کتاب «به حق چیزهای ندیده» شامل مجموعه داستانوارههایی از نویسندهی روس، دانیل خارمس به همت نشر خوب به چاپ رسیده است. دانیل ایوانویچ خارمس (یوواچف) ـ نویسنده، شاعر و نمایشنامهنویس ـ به سال 1905 در شهر سنپترزبورگ به دنیا آمد. هجویاتش را در نوجوانی با نام مستعار خارمس که گاه به خورمس، چارمس، خاآرمس، شاردام و گاه به خارمس داندان تغییر شکل میداد آغاز کرد. در بین تمام این نامها «خارمس» که برگرفته از کلمهی فرانسوی charm به معنای زیبایی و واژهی انگلیسی harm به معنای ضرر است، مناسبترین نماد جهانبینی اوست. خارمس میتوانست جدیترین پدیدهها را مضحک و خندهدارترین پدیدهها را غمناک جلوه بدهد. تحصیلاتش را در مدرسهی آلمانی پِتِرشوله آغاز کرد و در مدرسهی تسارسکوی سلو ادامه داد. در سال 1924 وارد هنرستان الکترونیک لنینگراد شد، اما یک سال بعد مجبور به ترک تحصیل شد. بعدها دلایل اخراج شدنش را در یادداشتهایش اینگونه شرح داد: 1. شرکت نکردن در کارهای گروهی! 2. ناهمخوانی ظاهری با کلاس! بالیدن او در مقام نویسنده در سالهای دههی 1920 و زیر تأثیر و. خلبنیکف و آ. تروفانف صورت گرفت. او و همفکرانش را در میان شاعرانی که خود را آبریوت (از کلمهی آبریو که مخفف کلمات «اتحادیه هنر واقعی» است) مینامیدند یافت. آنها در مانیفست خود میگویند: «ما که هستیم؟ و چرا هستیم؟ ما شاعران جهانبینی و هنری نوین هستیم... ما در آثارمان به مفهوم پدیدهها عمق و وسعت میبخشیم، اما بههیچوجه این مفهوم را از بین نمیبریم. هر موضوعی، که از زبالههای ادبی و روزمره پاک شده باشد، میتواند به یک شاهکار ادبی بدل شود... خارمس به آبریو شدیداً دلبسته شده بود و احساس میکرد که باید بین جلسات آبریو و زن محبوبش یکی را انتخاب کند. «چرا آبریو از بین رفت؟ همهچیز با ورود استر به زندگی من متلاشی شد. از آن زمان دیگر نمیتوانم آنطور که میخواهم بنویسم و گویی از همه سو آماج مشکلات شدهام... آخر من چطور میتوانم اجازه بدهم کارم، یعنی آبریو، ویران شود؟ خدایا، کمکم کن! کاری کن که در همین هفته استر مرا ترک کند و خوشبخت باشد و من هم بتوانم دوباره بنویسم و مثل قبل آزاد باشم!»
روزنامهی سمنا برای اینکه یکبار و برای همیشه به برنامههای عمومی آبریوتها در خوابگاهها، کلوپها و سربازخانهها پایان دهد، در یکی از شمارههای خود در سال 1930 مقالهای با عنوان «دربارهی تاخت و تاز اراذل ادبی» به چاپ رساند و در آن آبریوتها را دشمنان طبقاتی جامعه نامید. در دسامبر سال 1931 خارمس، ودنسکی و چند تن دیگر از دوستانشان دستگیر و تا ماه ژوئن سال بعد به کورسک تبعید شدند.
از آن پس درِ تمامی مؤسسات انتشاراتی به روی خارمس بسته شد و او نیز اگرچه به کار ادبی خود ادامه میداد، تصمیم گرفت نوشتههایش را از همه پنهان بدارد.
در نوشتههای خارمس، بازیهای بیمعنا به پوچی در زندگی روزمره بدل میشد. پوچگرایی بهترین ابزار برای نشان دادن وحشت و بیهودگی حاکم بر زندگی بود. برای خارمس بیش از هر چیز پوچی زندگی، اعمال و رفتار فرد و گروه انسانها، که با پوچی خود هستی تشدید میشد، جذابیت داشت. او این پوچی را ابداع نمیکرد، فقط با چشمان تیزبینش آن را میدید و در آن باریک میشد.
قسمتی از کتاب به حق چیزهای ندیده نوشتهی دانیل خارمس:
روزی به مردی فرانسوی یک کاناپه، چهار صندلی و یک مبل هدیه دادند.
مرد فرانسوی روی صندلی کنار پنجره نشست، ولی ته دلش احساس میکرد که میخواهد روی کاناپه دراز بکشد.
روی کاناپه دراز کشید، ولی احساس کرد میل دارد کمی روی مبل بنشیند.
مرد فرانسوی از روی کاناپه بلند شد و مثل شاه روی مبل نشست، ولی فکرهایی از این دست که نشستن روی مبل بیشازحد اشرافمآبانه است، او را آرام نمیگذاشت. به خود میگفت صندلی بهتر و سادهتر است.
پس روی صندلی کنار پنجره نشست، اما احساس میکرد بادی که از پنجره میوزد مزاحمش است.
مرد فرانسوی روی صندلی نزدیک بخاری نشست، اما احساس کرد خسته شده است. آنوقت تصمیم گرفت روی کاناپه دراز بکشد و استراحت کند، اما هنوز به کاناپه نرسیده بود که مسیرش را عوض کرد و روی مبل نشست. با خودش گفت: «اینجا دیگر خوب است.»
و بلافاصله اضافه کرد: «اما روی کاناپه باید بهتر باشد.»
فردی بود به نام کوزنتسف. روزی چهارپایهاش شکست. کوزنتسف به مغازه رفت تا مقداری چسب چوب بخرد و چهارپایهاش را بچسباند.
وقتی از کنار یک ساختمان نیمهساز رد میشد، از بالا آجری سقوط کرد و روی سرش افتاد.
کوزنتسف زمین خورد، اما بلافاصله بلند شد و با دست سرش را مالید. از سرش یک غدهی بزرگ بیرون زده بود.
کوزنتسف دستش را روی برآمدگی مالید و گفت: «من، کوزنتسف، از خانه بیرون آمدم تا به مغازه بروم و... و... اَه، لعنت بر شیطان! فراموش کردم برای چه میخواستم به مغازه بروم!»
در این هنگام از بام ساختمان آجر دوم هم افتاد و آن هم به سر کوزنتسف خورد. کوزنتسف داد زد: «آخ!»
بعد سرش را گرفت و دستش را روی برآمدگی دوم کشید. گفت: «عجب ماجرایی است ها! من کوزنتسف هستم، از خانه بیرون آمدم تا به... به... کجا میخواستم بروم؟ فراموش کردم کجا میخواستم بروم!»
در این لحظه آجر سوم هم روی کوزنتسف افتاد و سومین غده هم از سرش بیرون زد. کوزنتسف درحالیکه با دست سرش را میگرفت، فریاد زد: «آی، آی، آی! من کوزنتسف هستم، از... از... از کجا خارج شدم؟ از زیرزمین؟ نه. از بشکه؟ نه! پس از کجا خارج شدم؟»
از بام آجر چهارم هم سقوط کرد، به پسِ سر کوزنتسف خورد و برآمدگی چهارم از سرش بیرون زد. کوزنتسف، درحالیکه پسِ سرش را میخاراند، گفت: «عجب بساطی است! من... من... من... من کی هستم؟ یعنی من اسمم را هم فراموش کردهام؟ عجب وضعی است! واقعاً اسم من چیست؟ واسیلی پتوخف؟ نه، نیکلای ساپاگف؟ نه، پانتلی ریساکف؟ نه، پس کی هستم؟»
اما در این هنگام آجر پنجم از بام ساختمان سقوط کرد و چنان ضربهای به پسِ سر کوزنتسف وارد آورد که او دیگر همهچیز را در دنیا از یاد برد و با فریاد «اوهو، هو!» در خیابان پا به دویدن گذاشت.
از شما تقاضا میکنم، اگر کسی را در خیابان دیدید که پنج برآمدگی روی سرش دارد، به او یادآوری کنید که نامش کوزنتسف است و باید چسب چوب بخرد تا چهارپایهی شکستهاش را تعمیر کند.
به حق چیزهای ندیده را بابک شهاب ترجمه کرده و کتاب حاضر در 212 صفحهی جیبی و با جلد نرم چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.