ایلان ماسک/ زندگی یک دوراندیش قانونشکن
کتاب «ایلان ماسک» نوشتهی والتر آیزاکسن به همت نشر دنگ به چاپ رسیده است. داستانی حیرتانگیز و خودمانی دربارهی جذابترین و بحثبرانگیزترین مبتکر دوران ما: دوراندیش قانونشکنی که هدایتگر دنیا به عصر خودروهای برقی، اکتشافات فضایی خصوصی و هوش مصنوعی شد و توییتر را تصاحب کرد.
کتاب ایلان ماسک، نوشتهی والتر آیزاکسن، یک بیوگرافی استثنایی است که نگاهی عمیق و صمیمی به زندگی و ذهن یک کارآفرین مدرن ارائه میدهد. این گواهی است بر قدرت عزم انسانی برای نوآوری و تحقق رؤیاهای جسورانه. چه از علاقهمندان به ایلان ماسک باشید و چه صرفاً در مورد ایدههای در حال تغییر جهان کنجکاو باشید، این کتاب سفری جذاب و روشنگر است که نباید از دستش داد؛ بهویژه برای کسانی که به دنبال الهام و بینش دربارهی آینده هستند.
ایلان ماسک حین بزرگشدن در افریقای جنوبی درد را شناخت و یاد گرفت که چگونه با آن مقابله کند. هنگامیکه دوازدهساله بود، او را با اتوبوس به یک اردوگاه بقا در طبیعت به نام ولدسکول بردند. ماسک دربارهی آنجا میگوید: «اونجا شبیه رمان سالار مگسها با حالوهوای شبهنظامی بود.» آنجا به هر کدام از بچهها جیرههای کوچک آب و غذا میدادند و آنها نهتنها اجازه داشتند، بلکه تشویق هم میشدند که بر سر جیرههای غذا دعوا کنند. برادر کوچکترش کیمبال میگوید: «قلدری اونجا یه فضیلت محسوب میشد.» بچههای بزرگتر بهسرعت یاد گرفتند که بهصورت کوچکترها مشت بزنند و وسایلشان را به یغما ببرند. ایلان که ریزنقش و از لحاظ هوش هیجانی بیدستوپا بود، دوبار ضرب و شتم شد. او در طول اقامتش در اردوگاه پنج کیلو لاغر شد.
اواخر هفتهی اول، پسرها را به دو دسته تقسیم کردند و گفتند که به یکدیگر حمله کنند. ماسک میگوید: «واقعاً دیوانهکننده بود!» هرچندسال یکبار یکی از بچهها جانش را از دست میداد. مشاوران چنین داستانهایی را بهعنوان هشدار برای بچهها بازگو میکردند. آنها میگفتند: «مثل اون احمقی نباش که پارسال نفله شد.» یا: «احمق و ضعیف نباش.»
ایلان در آستانهی شانزدهسالگی برای بار دوم به ولدسکول رفت. او خیلی بزرگتر شده بود. قدش 180 سانتیمتر بود و استخوانبندی درشتی داشت. کمی هم جودو یاد گرفته بود؛ بنابراین اینبار ولدسکول خیلی هم به او بد نگذشت: «یاد گرفته بودم که اگه کسی خواست اذیتم کنه، کافیه یه مشت محکم به بینیش بزنم. بعد از اون دیگه هوس اذیتکردن من به سرش نمیزد. ممکن بود تا سر حد مرگ من رو کتک بزنه؛ اما کافی بود یه مشت محکم توی بینیش بزنم تا دیگه سراغم نیاد!»
یکی از بهترین زندگینامهنویسان دنیا کتابی مفصل دربارهی ثروتمندترین مرد دنیا نوشته است. هرآنچه انتظار دارید در مورد ماسک بدانید در این کتاب بازگو شده است؛ از داستانهای شکست و پیروزی کسبوکارش گرفته تا آرامش و آشفتگیهای زندگی خصوصیاش. روایتی که در این کتاب از مسیر زندگی ایلان دنبال میشود هم مجذوبکننده است و هم برای کارآفرینان و بنیانگذاران کسبوکارها نکات و درسهای ارزشمند زیادی دارد.

قسمتی از کتاب ایلان ماسک نوشتهی والتر آیزاکسن:
ماسک در زمانهای بحران عاطفی بهطرز جنونآمیزی خودش را در کار غرق میکند؛ همانگونه که بعد از مراسم جولای 2017 و شروع تولید تسلامدل 3 این کار را انجام داد. تمرکز اصلیاش این بود که سرعت تولید تسلا را به 5 هزار مدل 3 در هفته برساند. او تمام هزینههای سربار و جریان نقدی شرکت را حساب کرده بود و تنها با تولید 5 هزار خودرو در هفته تسلا میتوانست سرپا بماند؛ وگرنه پولش تمام میشد. ماسک این را مثل یک وِرد در گوش تمام مدیران اجرایی زمزمه میکرد و نمایشگرهایی در کارخانه نصب کرد که خروجی خودروها و اجزا را در هر دقیقه نشان میداد.
رسیدن به 5 هزار خودرو در هفته هدف بزرگی بود. تا آخر سال 2017، تسلا فقط نصف این تعداد خودرو را در هفته تولید میکرد. ماسک تصمیم گرفت تکانی به خودش بدهد؛ یعنی به کف کارخانه بیاید و رهبری همهجانبه را به عهده بگیرد. این یک شگرد بود که 24 ساعته و 7 روز هفته با افراد متعصب و وفادارش در کارخانه حضور داشته باشد و سکان را به دست بگیرد. از این زمان، کار شدید و طاقتفرسا در شرکتهای او به امری ضروری تبدیل شد.
او با گیگافکتوری در نوادا شروع کرد، جایی که باتریهای تسلا ساخته میشد. شخصی که خط تولید آنجا را طراحی کرده بود، به ماسک گفت تولید 5 هزار باتری در هفته دیوانهوار است. فوقش میتوانستند 1800 تا تولید کنند. ماسک به او گفت: «اگه اینطور که تو میگی باشه، تسلا مرده. ما باید 5 هزار خودرو در هفته تولید کنیم؛ وگرنه نمیتونیم هزینهها رو پوشش بدیم.»
طراح کارخانه گفت که راهاندازی خطوط تولید جدید یک سال طول میکشد. ماسک او را اخراج کرد و یک مدیر جدید به اسم برایان داو آورد که آن ذهنیت مشتاق و پرانرژی دلخواه ماسک را داشت.
ماسک شخصاً رهبری کف کارخانه را به عهده گرفت و نقش یک سردار جنگی پرشور را بازی کرد. او میگوید: «این دیوانگی محض بود. ما فقط چهار یا پنج ساعت در شبانهروز میخوابیدیم، اونم معمولاً روی کف کارخونه. بیشتر وقتها فکر میکردم دارم عقلم رو از دست میدم.» همکارانش موافق بودند.
ماسک نیروهای کمکیاش را فراخواند؛ از جمله وفادارترین افرادش: مارک جانکوسا که دستیار مهندسیاش در اسپیسایکس بود و همچنین استیو دیویس که ریاست بوریک کمپانی را بر عهده داشت. او حتی پسرعموی جوانش جیمز ماسک را هم سرکار آورد. جیمز فرزند برادر کوچکتر ارول بود که تازه از دانشگاه برکلی فارغالتحصیل شده و به عنوان برنامهنویس به تیم خودران تسلا پیوسته بود. او میگوید: «من یه تماس از ایلان دریافت کردم که میگفت باید تا یه ساعت دیگه توی باند پرواز وننایز باشم. ما به رنو پرواز کردیم و من چهار ماه اونجا موندم.»
جانکوسا میگوید: «ما با هزاران مشکل روبهروییم. یکسوم سلولهای باتری خراب بودن. یکسوم ایستگاههای کاری هم خراب بودن.» آنها پراکنده شدند تا روی قسمتهای مختلف خط تولید باتری کار کنند. ایستگاه به ایستگاه بررسی میکردند و هر فرایندی را که سرعت کار را کم میکرد، اصلاح میکردند. جانکوسا میگوید: «هروقت زیادی خسته میشدیم، میرفتیم به یه متل و چهار ساعت دراز میکشیدیم و استراحت میکردیم؛ بعد دوباره برمیگشتیم.»