از عشق و استبداد / زندگی و اندیشهی سیاسی هانا آرنت
کتاب «از عشق و استبداد» نوشتهی آن هیبرلاین پیرامون زندگی و اندیشهی سیاسی هانا آرنت به همت نشر همان به چاپ رسیده است. زمانی کسی نوشت: «اگر هانا آرنت وجود نداشت، ساختن او قطعاً ضرورت داشت.» داستان زندگی هانا آرنت داستان موانع و پیروزیها، روشنایی و تاریکی، شکستها و موفقیتهاست. او در اوایل قرن بیستم به دنیا آمد، دو جنگ جهانی را از سر گذراند و از وطنش، آلمان و اروپا رانده شد و در ایالات متحده در تبعید زندگی کرد. زندگی هانا آرنت فصلی سرنوشتساز از تاریخ غرب را در بر میگیرد، دورهای که در آن ارزشها و ایدههای بشر و قدر و قیمت آن، خیر و شر و گناه و مسئولیت محک خورد و شکلی دوباره گرفت.
هانا آرنت اغلب فیلسوف توصیف میشود اما خود او از این برچسب شانه خالی میکند. او در مصاحبهای که در سال 1964 از تلویزیون آلمان غربی پخش شد از این تصور که به «حلقهی فیلسوفان» تعلق دارد دامن برچید.
او توضیح داد: «حرفهی من، اگر اصلاً بشود نامی بر آن گذاشت، نظریهی سیاسی است. من نه خیال فیلسوفی در سر دارم و نه بر این باورم که در حلقهی فیلسوفان پذیرفته شدهام.»
ناخوشداشتیِ هانا آرنت از اینکه با عنوان فیلسوف تعریف شود از پیشینهای آب میخورد. او با وجود اینکه در نوجوانی میگفت یا فلسفه میخواند یا خودش را غرق میکند، از اینکه روشنفکران ـ بهویژه فیلسوفان ـ به تسلیم شدن در برابر ایدئولوژی نازی، که در دههی 1930 آلمان را فرا گرفته بود، همدلی و روی خوش نشان دادند، عمیقاً سرخورده بود. هانا آرنت، وقتی از وطنش فرار کرد، با خود عهد بست که دیگر هرگز با روشنفکران دمخور نشود، او میخواست دنیا را تغییر دهد اما دیگر به قدرت فلسفه برای انجام چنین کاری باور نداشت. بنابراین، هانا از عرصهی نظرورزی پا پس کشید و در عوض تصمیم گرفت عملگرایانه و سیاستورزانه کار کند.
آرنت بیشک از آن دسته کسانی بود که این توانایی منحصربهفرد را داشتند که حتی در تاریکترین زمانها نور بیفشانند و چنان به روشنی بدرخشند که تأثیرشان مدتها بعد از پایان دورانشان بر روی زمین احساس شود.
نامههایی که او با مارتین هایدگر، هاینریش بلوشر، کورت بلومنفلد، کارل یاسپرس، گرشام شوئلم و مری مککارتی رد و بدل کرد، سیمای زنی باهوش و بذلهگو را به تصویر میکشد که توانایی بسیاری برای تأمل در خود و نگرشی پرشور به جهان دارد. چنین ترکیبی از خصوصیات ـ قلب و ذهن، و عقل و احساس ـ استثنایی است.
نویسنده میگوید: جایی در دورهی تحصیلات تکمیلیام کتابی از الزبیتا اتینگر را یافتم که به رابطهی عاشقانه هانا با مارتین هایدگر میپرداخت. کتاب نگاهم را به زندگی خصوصی او جلب کرد و من شروع به بلعیدن زندگینامهی هانا آرنت و مکاتبات بین او و دوستانش کردم. ایدهی نوشتن کتابی دربارهی او و زندگی و فلسفهاش در ذهنم ریشه دوانید و بسیار خوشحالم که سرانجام فرصت نوشتنش را پیدا کردم. ادعایی ندارم که تصویری کامل از زندگی و فلسفهی هانا آرنت به دست میدهم. هرگز چنین قصدی نداشتهام. در عوض، به خود این آزادی را دادهام که روی رویدادهایی از زندگی هانا تمرکز کنم که بیشتر مورد علاقهام هستند، ایدههایی را که بیش از همه ثمربخش میدانم برکشم و بکوشم تا هانا، داستان او و اندیشهاش را در متنی مفصلتر شرح دهم. هانا آرنت فقط نظریهپردازی باهوش نبود، او زن جذابی هم بودکه زندگی پرماجرایی را از سر گذراند. این چیزی است که میخواهم اینجا دربارهاش حرف بزنم. جاهطلبی من این است که زندگی و بالیدنش را بهعنوان روشنفکر نشان دهم و لحظهای شگرف را در تاریخ بشریت ترسیم کنم. هرچه نباشد، اندیشهی او ارتباط تنگاتنگی با تجربیات ملموسش دارد.
بر آنم تا با استفاده از کتابها و مقالات و اشعار خود هانا، مکاتباتی که بین او و دوستان بسیارش انجام شده، و مصاحبهها و یادداشتهای روزانهی او، داستان هانا آرنت و مفاهیم عشق و شر را روایت کنم، مفاهیمی که به موضوعات اصلی زندگیاش بدل شدند.

قسمتی از کتاب از عشق و استبداد:
وقتی هانا وارد پاریس شد، دورهی شکوفا و پر جنبوجوش «سالهای شوریدگی» مدتها بود که سپری شده بود. دههی 1920 دورهای خلّاق در پایتخت فرانسه بود. شهر سرمست زندگی بود و تئاترها و سالنهای کنسرت و باشگاههای شبانه از هجوم مردان و زنانی که مصمم به خوشگذرانی بودند، جای سوزن انداختن نبود. مکانهای افسانهای مثل لاسیگال و المپیا و مولنروژ بروبیایی داشتند. فرهنگ عامه در کنار فرهنگ نخبهگراتر رونق گرفت و شهر را به مغناطیسی برای هنرمندان و نویسندگان و روشنفکرانی بدل کرد که دوست داشتند به کافههای آن بروند و سیگار بکشند و نوشیدنی بخورند و ساعتها بحث کنند.
اما تا سال 1931، بحران مالی متعاقب سقوط والاستریت در چند سال قبل، به پاریس رسیده بود. دیگر از بزن و بکوب و رقص و زرق و برق خبری نبود. مردم پول کمتری برای خرجکردن داشتند و میزان زادوولد کاهش یافته بود. تقریباً همزمان موجی از مهاجران از روسیه، لهستان، آلمان، ایتالیا، پرتغال، اسپانیا و سایر نقاط اروپای شرقی و مرکزی بهتدریج از راه میرسید. تنشهای سیاسی نهتنها در پایتخت بلکه در سراسر کشور افزایش یافت و اعتصابات و تظاهرات و درگیری بین گروههای مختلف سیاسی به رویدادی روزمره بدل شد.
هانا هنگام ترک آلمان از کسانی که فقط حرف میزدند و عمل نمیکردند، دل خونی داشت. چنانکه سالها بعد در مصاحبهای گفت: «من آلمان را با این فکر ـ البته تا حدی اغراقآمیز ـ ترک کردم: دیگر هرگز! من دیگر هرگز درگیر هیچ کار روشنفکرانهای نمیشوم. من هیچ کاری به کار آن عرصه ندارم.»
هانا خوششانس بود و توانست به عنوان منشی در سازمان کشاورزی و صنایع دستی کار پیدا کند. این سازمان مهاجران جوان را برای مهاجرت به جایی که در آن زمان بهعنوان فلسطین تحت قیمومت بریتانیا شناخته میشد، آموزش میداد. هانا همزمان برای سازمان «مهاجرت جوانان یهودی به اسراییل» هم داوطلبانه کار میکرد که مأموریت مشابهی داشت و برای محافظت و نجات جان جوانان یهودی از شر نازیسم آنها را به کیبوتص و اردوگاههای جوانان در جایی که امروزه سرزمینهای اشغالی فلسطین است، میفرستاد.
کار هانا در سازمان مهاجرت جوانان بیشتر عملی بود، پختوپز میکرد و مراقب بود که بچهها تغذیهی مناسبی داشته باشند. بسیاری از کودکان یهودی که سازمان مهاجرت کمک میکرد تا جابهجا شوند، سوءتغذیه داشتند و ضعیف بودند و سازمان برای آنها غذا و پوشاک و آموزش حرفهای فراهم و برای زندگی جدید در کیبوتص آمادهشان میکرد. کودکان با زندگی در اردوگاههای بزرگ حومهی شهر یاد میگرفتند سبزیجات پرورش دهند و کشت و زرع بکنند.
سازمان مهاجرت جوانان را رچا فریر در 30 ژانویهی 1933 در برلین تأسیس کرد، همان روزی که هیتلر قدرت را به دست گرفت. این سازمان تا پیش از شروع جنگ توانست 5000 نوجوان را به فلسطین بفرستد. چندین هزار نفر دیگر را هم در گیرودار جنگ قاچاقی به خارج از آلمان بردند و پس از جنگ هم 15000 کودک و نوجوان دیگر را، که بیشترشان از اردوگاههای کار اجباری نجات یافته بودند، به فلسطین فرستادند.
هانا علاوهبر کار برای سازمان مهاجرت جوانان، به طرق مختلف از تعدادی از گروههای ضدفاشیست هم حمایت میکرد و درعینحال زندگی پررفتوآمدی داشت، تا اینکه جنگ به فرانسه کشیده شد. او جزئی از گروه بزرگ آلمانیهای در تبعید بود که در میان آنها یهودی و غیریهودی، هنرمندان و نویسندگان، کنشگران و روشنفکران، دیده میشدند. چند نفر از آنها مادامالعمر دوست هانا باقی مانند و بعضی ـ که خیلی جوان مردند ـ تأثیر ماندگاری روی او گذاشتند. حلقهی صمیمیترین دوستان هانا تشکیل شده بود از: نظریهپرداز انتقادی، والتر بنیامین، اریک کوهن ـ بندیتِ سوسیالیست، فریتز فرانکلِ روانکاو و کارل هایدنرایشِ هنرمند و البته هاینریش بلوشر، مردی که شریک زندگی هانا شد.