دسته بندی : رمان خارجی

بینوایان (2جلدی)

(داستانهای فرانسه،قرن 19م،تصویرگر:امیل بایار)
نویسنده: ویکتور هوگو
ناموجود
مشخصات
تعداد صفحات 2102
شابک 9782000623007
تاریخ ورود 1396/09/25
نوبت چاپ 11
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 1794
قیمت پشت جلد 1,980,000 تومان
کد کالا 61703
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
هوگو قبل از نگارش این کتاب اعلام می‌کند که «می‌خواهم همه‌ی حماسه‌های بشری را در یک حماسه‌ی برتر و نهایی درهم آمیزم. حماسه‌ای که در آن سیر از بدی به نیکی، از بیدادگری به دادگری، از تباهی به زندگی، از دوزخ به بهشت و از عدم به خدا را عرضه کنم» و در شصت‌سالگی زمانی که بینوایان را به پایان می‌رساند، می‌نویسد: «دیگر از مرگ نمی‌هراسم، زیرا به وظیفه‌ام عمل کرده‌ام.» بینوایان اثری رمانتیک به شمار می‌رود و درعین‌حال رمانی واقع‌گرا، حماسی، عاشقانه، اجتماعی، تاریخی و فلسفی است که دنیای انسان‌های فرودست را ترسیم می‌کند. این اثر تصویری بسیار دقیق از زندگی فرانسوی‌ها، به‌ویژه پاریسی‌ها، در اوایل سده‌ی نوزدهم به دست می‌دهد. در این رمان هوگو سه تابلوی بزرگ را به تصویر می‌کشد: ۱- نبرد واترلو، که برای نویسنده نمایانگر پایان حماسه‌ی ناپلئون و آغاز عصر بورژوازی است، ۲- شورش مردم پاریس در ژوئن ۱۸۲۳، ۳- عبور ژان والژان از فاضلاب پاریس. این اثر به‌دلیل توصیف‌کشمکش‌های روح آدمی نیز اثری حماسی به شمار می‌رود: کشمکش‌های ژان والژان میان نیکی و بدی، فداکاری‌های وی برای رستگاری، ستیز ژاور میان رعایت قوانین اجتماعی و رعایت قوانین اخلاقی.
بخشی از کتاب
هنگامی که به آخرین پله رسید، هنگامی که این شبح لرزان و هولناک در برابر هزار و دویست تفنگِ ناپیدا بر فراز این تل سنگ و چوب ایستاد و گویی نیرومندتر از مرگ در برابر مرگ قد علم کرد، سنگر در تاریکی چون کوه می‌نمود. سکوتی که تنها در لحظه‌های شگرف پدید می‌آید بر فضا حکم‌فرما بود. در میان این سکوت، پیرمرد پرچم سرخ را به اهتزار درآورد و فریاد زد: - زنده باد انقلاب! زنده باد جمهوری! برادری! برابری! و مرگ! از سنگر نجوایی آهسته و تند به گوش رسید، مانند آنکه کشیشی شتابان دعایی را زیر لب زمزمه کند. شاید کمیسر پلیس بود که در سمت دیگر کوچه گشت می‌زد. سپس همان صدایی که در ابتدا فریاد زده بود «آنجا کیست» فریاد زد: - بروید عقب! آقای مابوف، رنگ‌پریده، حیران، با چشمان درخشان از شعله‌های شومِ سرگشتگی، پرچم را بالای سرش برد و فریاد زد: - زنده باد جمهوری! صدا گفت: - آتش! شلیک دوم مانند گلوله‌ی توپ بر سنگر فرود آمد. پیرمرد روی زانوانش خم شد، دوباره برخاست، پرچم را رها کرد و از پشت سر، چون تکه‌ای چوب، با تمام طول قامتش به زمین افتاد و دو دستش چلیپاوار روی سینه‌اش فرود آمد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است