باده کهن
(داستان های فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | ذهن آویز |
---|---|
مولف | اسماعیل فصیح |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 232 |
شابک | 9789647390590 |
تاریخ ورود | 1383/12/06 |
نوبت چاپ | 11 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 221 |
کد کالا | 3683 |
قیمت پشت جلد | 2,100,000﷼ |
قیمت برای شما
2,100,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب «باده کهن» نوشتهی اسماعیل فصیح، از سوی انتشارات ذهنآویز منتشر شده است. «باده کهن» اثری است که از تحولات روحی یک انسان روایت میکند. داستانی که بسترش جنوب ایران و شهر آبادان است؛ شهری با مردمانی خونگرم و نخلستانهایی سر به فلک کشیده. داستان در فضایی آشنا و البته تکراری آغاز میشود و شما را با خود به آبادان تفته و جنگزده میبرد و سری به ماجرای زوجی عاشق میزند. اما نویسنده که نمیخواهد خواننده را در پیچوخم داستان عشقی خیالگونه و پیشپاافتاده با خود همراه کند با معجزهی کلام خود عشقی فراحسی را بر کاغذ ثبت میکند.
داستان این کتاب اسماعیل فصیح دربارهی دکتر کیومرث آدمیت، متخصص قلب و عروق، است که با گذراندن دورهی تخصص خود در امریکا، در سال 1370، به آبادان بر میگردد تا به مردمان شهرش خدمت کند؛ اما با بازگشت به ایران، سلسله ماجراهای خواندنی یکی پس از دیگری، زندگیاش را دستخوش تغییر میکند.
ساختار داستانی «باده کهن» یادآور داستانهای دیگر نویسندهاست و البته به عاشقانهها و عارفانههای خیالگونه و ابیاتی از حافظ، مولانا، خواجه عبدالله انصاری و... مزین است. داستان بیانگر تحولات روحی فردی مادی و غرق در دنیای علم و ظاهر است که به پوچگرایی گرویده و از معنویات فاصله گرفته است.
داستان این کتاب اسماعیل فصیح دربارهی دکتر کیومرث آدمیت، متخصص قلب و عروق، است که با گذراندن دورهی تخصص خود در امریکا، در سال 1370، به آبادان بر میگردد تا به مردمان شهرش خدمت کند؛ اما با بازگشت به ایران، سلسله ماجراهای خواندنی یکی پس از دیگری، زندگیاش را دستخوش تغییر میکند.
ساختار داستانی «باده کهن» یادآور داستانهای دیگر نویسندهاست و البته به عاشقانهها و عارفانههای خیالگونه و ابیاتی از حافظ، مولانا، خواجه عبدالله انصاری و... مزین است. داستان بیانگر تحولات روحی فردی مادی و غرق در دنیای علم و ظاهر است که به پوچگرایی گرویده و از معنویات فاصله گرفته است.
بخشی از کتاب
الا یا ایها الساقى ادر کاسا وناولها که عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشکلها
ماه در آسمان آبى نیلگون مىدرخشید. روى تشک نازک، سعى کرد فکر کند ببیند آخرینبارى که روى زمین بدون تختخواب خوابیده بود، کجا بود، چه وقت بود؟ ربع قرن مىشد؟ ربع قرن اول زندگىاش که اصلا تختخواب نداشتند. در یکى از سفرها، در ویلایى در بورلىهیلز لوسآنجلس تختخواب گردى داشت که اگر مىخواستند، تخت بهآرامى و با موزیک مىچرخید. آنجا عشق و یگانگى وجود داشت، ولى با شهوت و هرزهدرایى مفرط و فراوان آلوده بود.
وقتى او آمد گردنبند «الله» را به گردن داشت.
«میخواى پنجره رو ببندم؟» بهآرامى کنارش دراز کشید.
«براى من نه. منظرهش حال میده.»
«روى زمین خوابیدن چى؟ براى شما که لوسآنجلس و لندن توى تختخوابهایى با تشک پر قو خوابیدید، حال نمیگیره؟»
«نه. شاعرانه است. بخند. دعایى براى خواب یا براى عشق خوب نداریم؟»
«آدم باید به جایى برسه که نفس کشیدن هم با عشق به خداوند باشه و در هر نفس او را ستایش کنه. من احساس مىکنم شما راه افتادى و درواقع سرنوشتى در انتظار من و شماست که شما را تکان میده.»
«مگه ما قراره امشب علاوهبر عشق کار دیگرى هم بکنیم؟»
«منزلگه عشق ما دل احباب است
در قصه عشق ما هزاران باب است
عشق با معناى یگانگىاش شروع خیلى چیزهاست. بهترین آنها هم به خدا رسیدنه.»
«چقدر به خداوند فکر مىکنى... من کمى حسودیم میشه. زنى گفتند، شوهرى گفتند.»
«من به خدا فکر نمىکنم. من با خدا هستم.»
«پس من چى؟ الان که پیش بنده حقیر فقیر سراپا تقصیر هستى.»
«خدا درون شما هست. فقط شما «کشف» نکردى.»
«واى، باز عود کردیم به عارضه مزمن و لاعلاج من خنگ...»
پرى لبخند زد، دستهایش را بهسوى او دراز کرد. «بیا، خنگ راهوار من... شکر کن.»
«تا چند وقت پیش که من توى جهنم بودم، ما اسم این را گذاشته بودیم شیطونى.»
«اون گذشتهها بود، آقاى دکتر آدمیت. جایى که ما الان هستیم یا سرانجام شما خواهى رسید، ابلیس و شیطان و بقیه نابودند.»
«من هم یک خط شعر از معبد «تاج محل» هندوستان بلدم :
اگر فردوس بر روى زمین است اینجاست، اینجاست، اینجاست»
ماه در آسمان آبى نیلگون مىدرخشید. روى تشک نازک، سعى کرد فکر کند ببیند آخرینبارى که روى زمین بدون تختخواب خوابیده بود، کجا بود، چه وقت بود؟ ربع قرن مىشد؟ ربع قرن اول زندگىاش که اصلا تختخواب نداشتند. در یکى از سفرها، در ویلایى در بورلىهیلز لوسآنجلس تختخواب گردى داشت که اگر مىخواستند، تخت بهآرامى و با موزیک مىچرخید. آنجا عشق و یگانگى وجود داشت، ولى با شهوت و هرزهدرایى مفرط و فراوان آلوده بود.
وقتى او آمد گردنبند «الله» را به گردن داشت.
«میخواى پنجره رو ببندم؟» بهآرامى کنارش دراز کشید.
«براى من نه. منظرهش حال میده.»
«روى زمین خوابیدن چى؟ براى شما که لوسآنجلس و لندن توى تختخوابهایى با تشک پر قو خوابیدید، حال نمیگیره؟»
«نه. شاعرانه است. بخند. دعایى براى خواب یا براى عشق خوب نداریم؟»
«آدم باید به جایى برسه که نفس کشیدن هم با عشق به خداوند باشه و در هر نفس او را ستایش کنه. من احساس مىکنم شما راه افتادى و درواقع سرنوشتى در انتظار من و شماست که شما را تکان میده.»
«مگه ما قراره امشب علاوهبر عشق کار دیگرى هم بکنیم؟»
«منزلگه عشق ما دل احباب است
در قصه عشق ما هزاران باب است
عشق با معناى یگانگىاش شروع خیلى چیزهاست. بهترین آنها هم به خدا رسیدنه.»
«چقدر به خداوند فکر مىکنى... من کمى حسودیم میشه. زنى گفتند، شوهرى گفتند.»
«من به خدا فکر نمىکنم. من با خدا هستم.»
«پس من چى؟ الان که پیش بنده حقیر فقیر سراپا تقصیر هستى.»
«خدا درون شما هست. فقط شما «کشف» نکردى.»
«واى، باز عود کردیم به عارضه مزمن و لاعلاج من خنگ...»
پرى لبخند زد، دستهایش را بهسوى او دراز کرد. «بیا، خنگ راهوار من... شکر کن.»
«تا چند وقت پیش که من توى جهنم بودم، ما اسم این را گذاشته بودیم شیطونى.»
«اون گذشتهها بود، آقاى دکتر آدمیت. جایى که ما الان هستیم یا سرانجام شما خواهى رسید، ابلیس و شیطان و بقیه نابودند.»
«من هم یک خط شعر از معبد «تاج محل» هندوستان بلدم :
اگر فردوس بر روى زمین است اینجاست، اینجاست، اینجاست»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر