دسته بندی : رمان خارجی

وزن رازها (ادبیات مدرن جهان،چشم و چراغ107)

(داستان های فرانسه-کانادایی،قرن20م)
نویسنده: آکی شیمازاکی
295,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 352
شابک 9786003764040
تاریخ ورود 1398/01/20
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 325
قیمت پشت جلد 295,000 تومان
کد کالا 76378
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
آکی شیمازاکی نویسنده و مترجم کانادایی-ژاپنی، پنج‌گانه‌ی وزن رازها را بین سال‌های 2000 تا 2005 به رشته‌ی تحریر درآورد. قلم شیمازاکی ساده و به‌دور از هر تکلفی روایتش را حکایت می‌کند و با همین عبارات ساده به رازهای شخصیت‌هایش وزن می‌بخشد. پنج‌گانه‌ی شیمازاکی، پنج چهره، پنج تفکر و پنج داستان را با تفاوت‌هایی خلاقانه به ما عرضه می‌کند. تصویری هولناک در باب بمباران اتمی ناگازاکی و بیگانه‌هراسی ژاپنی‌ها در مورد مهاجران کره‌ای که در عین خشونت سرشار از توصیفات ساده و روشن است. توصیفات نویسنده، خواننده را به قلب کشور سنت و مدرنیزه در دوران جنگ جهانی دوم می‌برد و سفری ماجرایی را برایش فراهم می‌سازد… شخصیت‌ها دلچسبند و دسیسه‌ها رفته‌رفته در هم می‌آمیزند تا خواننده را به‌دنبال خود بکشند. این داستان از جنبه‌های مختلف بررسی می‌شود و هر شخصیت، قصه‌اش، آرزوهایش، ضعف‌هایش و رازهای خود را به تصویر می‌کشد.
بخشی از کتاب
از روزی که مادرم مرده، یک‏بند باران باریده است. نزدیک پنجره‏ای مشرف به خیابان، نشسته‏ام. در دفترکار وکیلِ مادرم که تنها یک منشی بیشتر ندارد، منتظرم تا وکیل بیاید. به اینجا آمده‏ام تا تمام مدارک مربوط به انحصار وراثت را امضا کنم. پول، خانه و گلفروشی‏ را که مادرم از زمانِ مرگ پدرم، خودش اداره می‏کرد. پدرم از سرطان معده درگذشت، هفت سالِ پیش. من تنها فرزند خانواده و تنها وارث شناخته‏شده‏ی آنها هستم. مادرم دلبسته‏ی خانه‏اش بود. خانه‏ای قدیمی با پرچینی از گل و درختچه. پشتِ خانه باغی است با یک آبگیرِ مدورِ کوچک، قطعه زمینی برای سبزیکاری و در گوشه‏ای، چند درخت. والدینم کمی بعد از خریدنِ خانه، در میان درخت‏ها، گلِ کاملیا کاشته بودند. مادرم عاشقِ گل کاملیا بود. سرخی گل کاملیا به همان تندیِ رنگِ سبزِ برگ‏هایش است. گل‏ها در آخر فصل، یکی یکی می‏ریزند، بی آنکه شکل و فرمشان را از دست بدهند؛ گلبرگ، پرچم، و مادگی‏اش سالم می‏مانند و از آن جدا نمی‏شوند. مادرم گل‏ها را وقتی تازه بودند، از روی زمین جمع می‏کرد و آنها را توی آبگیر می‏انداخت. آن گل‏های سرخ با محور زرد رنگشان، به مدت چند روز روی آب شناور می‏ماندند. یک روز صبح، او به پسرم گفت: «دلم می‏خواهد مثل سوباکی بمیرم.»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است