دسته بندی : رمان خارجی

دوشیزگان (رمان های روز دنیا15)

(داستان های انگلیسی،قرن21م)
نویسنده: الکس مایکلیدیس
280,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 351
شابک 9786227383188
تاریخ ورود 1400/06/06
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 330
قیمت پشت جلد 280,000 تومان
کد کالا 106335
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
«الکس مایکلیدیس» که تا پیش از ورود به دنیای داستان‌نویسی، چند تجربه‌ی ناموفق در عرصه‌ی فیلم‌نامه‌نویسی داشت، ناگهان با رمان «بیمار خاموش» به قله‌ی شهرت و موفقیت پرتاب شد. «بیمار خاموش» نخستین رمان او که سال ۲۰۱۹ به بازار آمد، تقریباً همه‌ی رکوردهای رمان تریلر را جابه‌جا کرد و ۵۲ هفته در صدر پرفروش‌های نیویورک تایمز ایستاد. «بیمار خاموش» جایزه‌ی کتاب سال تریلر آمریکا و جایزه‌ی گودریدز را نیز از آن خود کرد و خیلی زود به زبان‌های متعددی ترجمه شد. اما مایکلیدیس از این همه موفقیت نترسید و خیلی زود دست به کار نوشتن رمان بعدی شد. «دوشیزگان» حتی پیش از آن که منتشر شود، همه‌ی نظرها را به خود جلب کرده بود و بعد از انتشار نیز همان طور که انتظار می‌رفت، با اقبال زیادی روبه‌رو شد. مایکلیدیس در این رمان نیز به شکل استادانه‌ای، عناصر جنایی را با اسطوره‌های یونانی و تحلیل‌های روان‌شناختی در هم آمیخته است و داستانی را روایت می‌کند که نمی‌توانید آن را رها کنید. و مثل رمان اولش، در پایان داستان چنان غافلگیرتان می‌کند که لازم است مدتی بر صندلی بمانید و نفس عمیق بکشید! «دوشیزگان» یک تریلر روان‌شناختی است که مایکلیدیس با ترکیب اسطوره‌های یونانی، دانش روان‌شناختی و تکینیک‌های داستان معمایی خلق کرده است. داستان از قتل یکی از دانشجویان دختر دانشگاه کمبریج آغاز می‌شود. دوست او به استاد خودشان به‌شدت مظنون است و سعی دارد ثابت کند او گناهکار است. اما با وقوع یک قتل دیگر، ماجرا جنبه‌های عمیق‌تر و پیچیده‌تری به خود می‌گیرد…
بخشی از کتاب
ادوارد فوسکا قاتل بود. واقعیت این بود، نه چیزی که ماریانا فقط از روی هوشمندی، به عنوان یک ایده در نظر بگیرد. وجودش این را می‌دانست. او این حقیقت را با مغز استخوانش، خونش و بند بند وجودش حس می‌کرد. ادوارد فوسکا گناهکار بود. و هنوز نمی‌توانست این را ثابت کند، شاید هرگز نمی‌توانست. این مرد، همین هیولایی که بر اساس تمام احتمالات، دست‌کم دو نفر را کشته بود، آزادانه راه می‌رفت. خیلی ازخودراضی بود و به خودش اطمینان داشت. ماریانا با خود می‌گفت شاید او فکر می‌کند قسر در می‌رود و پیروز می‌شود. اما این‌طور نبود. هرگز. ماریانا مصمم بود از او زرنگ‌تر باشد. مجبور بود این‌طور باشد. تمام شب نشست و هر چیزی را که رخ داده بود، به یاد آورد. این‌جا، توی این اتاق کوچک و تاریک در کمبریج نشست، فکر کرد و به نتیجه رسید. به رشته‌های سرخ بخاری برقی روی دیوار زل زد که می‌سوختند و در تاریکی می‌درخشیدند. و به نوعی نشئگی رسید. در ذهنش به اول ماجرا برگشت و همه چیز را به یاد آورد. تک‌تک جزئیات را. حالا می‌توانست مچش را بگیرد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است