#
#
دسته بندی : رمان تاریخی

بایرام سرباز انقلاب (تحولات باکو در آستانه انقلاب اکتبر)

(مجموعه داستان های ترکی آذربایجانی،قرن 20 م)
نویسنده: مهدی حسین
مترجم: ودود مردی
495,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 712
شابک 9786222673758
تاریخ ورود 1402/05/25
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 800
قیمت پشت جلد 495,000 تومان
کد کالا 125753
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب پیش رو شرح زندگی و مبارزات مشهدی بیگ عزیز بیگوف، یکی از رهبران حزب بلشویک در آذربایجان شوروی و دیگر مبارزان چپگرا در دوره‌ی استیلای روسیه تزاری بر این سرزمین است. این وقایع در زمان حکومت مطلقه نیکولای دوم، آخرین تزار روسیه و اوایل انقلاب اکتبر روی داده است. در این دوران مبارزات انقلابی پرولتاریای روسیه به اوج خود می‌رسد و به پیروزی بلشویک‌ها می‌انجامد. در این مسیر بسیاری شجاعانه مبارزه می‌کنند و می‌میرند. بایرام نماد مردمانی است که ظلم را برنمی‌تابند و به پا می‌خیزند.
بخشی از کتاب
باد ناآرامی که از دیشب می‌وزید، رفته‌رفته قوت می‌گرفت و در خانه‌ها نفوذ می‌کرد و مانند جانوری تنها زوزه می‌کشید. دریا طوفانی بود؛ امواج سپید و کف‌آلود خزر دیوانه‌وار ساحل را به دندان می‌کشید. هنگامی که ابرهای سربی‌رنگ به‌سنگینی می‌گذشتند، انگار دریا و آسمان یکی می‌شدند. در شهر انتظاری عظیم حکم‌فرما بود. کارگران آرام و قرار نداشتند؛ گردهمایی و تظاهرات پرهیاهو ترتیب می‌دادند. اعلامیه‌های انقلابی در معادن نفت، کارخانه‌ها، نیروگاه‌های برق و کشتی‌سازی دست‌به‌دست می‌شد و ارادۀ طبقۀ کارگر را که علیه حاکمیت تزاری به مبارزه برخاسته بود، به نمایش می‌گذاشت. اسمیرنوف از سر پیچ پرگردوغبار به سمت راست پیچید. صبح زود بود. سوداگرانی که مغازه‌های خود را گشوده به انتظار مشتری بودند، وقتی صدای پای او را شنیدند، خواه ناخواه به سویش گردن کشیدند، همین که گام‌های غرورآمیز او را دیدند، با شگفتی شانه‌های خود را در هم کشیدند. سوداگر ریشویی که مغازۀ خود را می‌گشود، دسته‌کلیدش را در جیب آرخالقش گذاشت، از پشت سر اسمیرنوف، به همسایه‌اش چشمکی زد و با کینه‌توزی غرولندکنان گفت: _ چه پرمدعا! انگار آقای شهر است. حتماَ تازه از روسیه برگشته… ولی این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. پارسال دوسه ماهی خواسته‌های کارگرها را برآوردند. چون پادشاه نمی‌خواست خونریزی شود. اما اینها خوشی زیر دلشان زده بود… فکر آنجا را نمی‌کنند که جلوی آن توپ و توپخانه نمی‌توانند غلطی بکنند. پیداست باز اجلشان سر رسیده… اسمیرنوف این سخنان را می‌شنید، اما ذره‌ای به آن اهمیت نمی‌داد. سینه‌اش را مقابل باد شدید تابستانی سپر کرد. و عمداً گام‌هایش را کند برداشت. او در همان حال به طرف خارج شهر حرکت کرد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است