#
#
دسته بندی : روانشناسی - خودشناسی

می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم

(خودیاری،خودسازی،درمان افسردگی،کتاب پرفروش کره جنوبی)
نویسنده: بک سه هی
مترجم: الهه علوی
150,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 150
شابک 9786225667174
تاریخ ورود 1401/10/14
نوبت چاپ 28
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 143
قیمت پشت جلد 150,000 تومان
کد کالا 118982
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب پیش رو روایتی واقعی از زندگی نویسنده را در خود جای داده که برخلاف تصور و پیش‌بینی او با استقبالی کم‌نظیر روبه‌رو شده و به چندین زبان زنده‌ی دنیا ترجمه شده است. این اثر بازخوانی جلسات روان‌درمانی نویسنده برای درمان بیماری افسرده‌خویی یا اختلال افسردگی مداوم است که در آن فرد حالتی از افسردگی مدام و سبک را تجربه می‌کند. حالتی که به ویرانی نمی‌رسد اما احساس خوشحالی هم وجود ندارد و هم‌زمان دو حس ضدونقیض در وجود انسان جولان می‌دهد. بک سهی تجربه‌ای از احساسات درونی و جلسات درمانی خود را با دیگران به اشتراک گذاشته تا کسانی که همچون او حالت‌هایی این‌چنینی را تجربه می‌کنند دریابند که در دنیا تنها نیستند، دریابند که افراد بسیاری همانند آن‌ها از درون رنج می‌کشند اما در ظاهر خوشحال به نظر می‌آیند. او قسمت تاریک درونش را همچون قسمت روشن آن به تماشا گذاشته و این فرصت را به خواننده داده تا با او در جلساتش شرکت کند و از آنچه بین او و روان‌پزشکش رخ داده آگاه شود.
بخشی از کتاب
اولین خودبازبینی‌ام چه زمانی شروع شد؟ ایمیل‌هایم را زیرورو می‌کردم که به ایمیلی برخوردم مربوط به ده سال پیش. می‌گویند وقتی بیش از حد آسیب ببینیم به‌جای درمان زخم‌هایمان سعی می‌کنیم آن‌ها را فراموش کنیم. این اتفاق برای من هم افتاده بود، چون یادم نمی‌آمد در این ایمیل چه‌چیزی را توصیف کرده بودم. از زمان تولد مبتلا به اگزما بودم. در آن زمان اگزما مانند حالا رایج نبود. بنابراین دکترها تشخیص اشتباه می‌دادند و آن را یک خارش گذرا تلقی می‌کردند. سال‌ها طول کشید تا توانستند تشخیص درست دهند. چروک‌های کنار بازو و پاهایم و همچنین دور چشمانم معمولا در اثر خشکی قرمز بود. هرازگاهی همکلاسی‌هایم من را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «چرا پوستت این شکلیه؟ حال آدم رو بهم می‌زنی.» در دبیرستان من و دوستانم عضو یک گروه آنلاین بودیم. یک بار اعضای اصلی گروه که آن‌ها را نمی‌شناختم، بحثشان را به من اختصاص داده بودند و تحقیرم می‌کردند. تک‌تک جمله‌هایشان را به یاد ندارم اما حرف‌هایی شبیه این بود که: «صورتش نشون نمیده اما اندامش چاقه.» یا «بیشتر باید خودت رو بشوری، مخصوصا آرنج‌هات رو، چون سیاه و حال‌به‌هم‌زن شدن.» و از این قبیل حرف‌ها. از این‌که این‌گونه ظاهرم را قضاوت می‌کردند کارد به استخوانم رسیده بود. آن دوران از حافظه خودآگاهم پاک شد، اما از آنجا که عادت دارم هرشب آرنج‌هایم را بسابم و در طول روز هزاران بار در آینه به خودم نگاه کنم تا ببینم چیزی روی صورتم نباشد، نشان می‌دهد که خاطراتم در ضمیر ناخودآگاهم جا مانده است. همیشه نگرانم که در نظر دیگران چگونه به چشم می‌آیم. این خودبازبینی من را تا حدی رسانده است که صدای خودم را ضبط می‌کنم تا ببینم چگونه حرف زده‌ام. هیچ‌چیز بیشتر از این من را نمی‌ترساند که بفهمم وقتی رنج می‌کشم، کسی مسخره‌ام کند.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است