دسته بندی : رمان خارجی

کتابخانه نیمه شب

(داستان های انگلیسی،قرن 21م)
نویسنده: مت هیگ
350,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 352
شابک 9786225667129
تاریخ ورود 1401/06/29
نوبت چاپ 5
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 315
قیمت پشت جلد 350,000 تومان
کد کالا 116445
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
گمان می‌کنید اگر این فرصت در اختیار شما قرار می‌گرفت تا بتوانید شکل‌های دیگری از زندگی‌تان را ببینید چه اتفاقی می‌افتاد؟ به نظرتان اگر انتخاب‌های متفاوتی داشتید، یا عشق‌های ازدست‌رفته‌تان را حفظ می‌کردید، یا روابطی دیگر برقرار می‌ساختید و استعدادهای به‌هدر‌رفته‌تان را رشد می‌دادید زندگی‌تان چگونه بود؟ آیا همه‌ی چیزهایی که اکنون به حسرت زندگی ما مبدل شده‌اند اگر به واقعیت می‌پیوستند رضایت را به‌دنبال می‌آوردند؟ اگر همه‌ی آرزوهای‌مان برآورده می‌شدند شادتر بودیم؟ جایی ناشناخته در جهان، در گوشه‌ای از این فضای گسترده میان زندگی و مرگ، کتابخانه‌ای وجود دارد که این فرصت را در اختیار افراد می‌گذارد تا زندگی‌های دیگر خود را ببینند، زندگی‌هایی که در اثر انتخاب‌ها و تصمیم‌های متفاوت شکل می‌گیرند؛ نورا این فرصت را دارد تا بتواند نوع دیگری از زندگی‌اش را تجربه کند، تصمیم‌های دیگری بگیرد و تلاش کند تا حسرت‌هایش را زندگی کند. شاید این بار احساس رضایت بیشتری از خودش و آنچه که برایش رخ می‌دهد داشته باشد و یا برعکس به این نتیجه برسد که بیهوده حسرت چیزهایی را خورده که از دست داده است.
بخشی از کتاب
نورا شوکه بود. اما دلیل شوکه‌بودن او کمی با دلیل شوکی که بقیه محققان حاضر در آن قایق کوچک پارویی فکر می‌کردند، فرق داشت. شوک او ناشی از این نبود که نزدیک بود بمیرد. بلکه شوک حاصل از فهمیدن این موضوع بود که واقعا می‌خواست زنده بماند. آن‌ها از کنار جزیره‌ای کوچک و سرسبز رد شدند. روی صخره‌ها پوشیده از گلسنگ‌های سبز رنگ بود. پرندگان- آک‌های کوچک و پافین‌هایی که کنار هم جمع شده بودند -به‌خاطر سوز سرد باد قطبی به یکدیگر چسبیده بودند. زنده‌ماندن و دوام‌آوردن در شرایط غیرمعمول. نورا قهوه‌ای که هوگو تازه از فلاسکش ریخته و به دست او داده بود را جرعه‌جرعه نوشید. او لیوان قهوه را با دست‌هایی نگه داشته بود که حتی با وجود پوشیدن سه جفت دستکش، باز هم سرد بودند. جزئی از طبیعت بودن، به معنای بخشی از میل به زنده ماندن بود. وقتی آدم مدتی خیلی طولانی در جایی می‌ماند، فراموش می‌کند که دنیا چقدر وسیع است، و هیچ درکی از درازای آن طول‌ها و عرض‌های جغرافیایی ندارد. به نظر نورا، این دقیقا به سختی درک وسعت درونی هر انسانی بود. اما وقتی وسعت درونی انسان را حس کنی، وقتی چیزی آن را آشکار کند، خواهی نخواهی امید به وجود می‌آید، و به سرسختی چسبیدن گلسنگ به یک صخره، به آدم می‌چسبد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است