#
#
دسته بندی : رمان خارجی

لطفا مراقب مامان باشید

(داستان های کره ای،قرن 20م)
نویسنده: شین کیونگ سوک
مترجم: آنیتا پارسا
220,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 208
شابک 9786225667150
تاریخ ورود 1401/09/12
نوبت چاپ 4
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 185
قیمت پشت جلد 220,000 تومان
کد کالا 118123
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب پیش رو یکی از مشهورترین رمان‌های کره‌ای است که در سطح جهان نیز شناخته شده است. این کتاب روایتگر داستان خانواده‌ای است که به ناگاه مادرش گم می‌شود؛ فرزندان زن که هرکدام به‌گونه‌ای از نبود مادرشان شوکه شده‌اند و در پی رفع‌تکلیف از گردن خود هستند، گناه گم شدن او را به گردن یکدیگر می‌اندازند و با وجود تلاش برای آسوده‌کردن وجدانشان بار غم و احساس گناه رهایشان نمی‌کند. داستان از یک هفته پس از گم‌شدن مامان آغاز می‌شود و تلاش خانواده‌اش برای پیداکردن او این سوال را در ذهن آن‌ها پررنگ و پررنگ‌تر می‌کند که آیا آن‌ها واقعا مادرشان را می‌شناختند؟ اتفاق ناخوشایندی که رخ داده هرکدام از فرزندان و همسر زن را به گذشته‌هایی می‌برد که او حضور داشته، به لحظاتی که در کنارش تجربه کرده‌اند. آن‌ها به چهره‌ی زن، علایق او، رفتارهایش و هرآنچه که به او مربوط است فکر می‌کنند، به غفلت‌هایشان نسبت به او و به اسرار و رازهایی درباره‌ی زن که از آن غافل بوده‌اند!
بخشی از کتاب
آن روز چند دقیقه طول کشید تا بفهمی که همسرت در واگن مترویی که از ایستگاه سئول می‌رفت، نیست؟ فکر می‌کردی پشت سرت است. وقتی مترو در ایستگاه نام یونگ توقف کرد و رفت، سرتاپایت را وحشت فراگرفت. قبل از اینکه بتوانی منبع این حس را پیدا کنی، ناامیدی از اینکه اشتباه دردناکی را مرتکب شدی و نمی‌توانی برای جبرانش به عقب برگردی، ضربه شدیدی به روحت زد. قلبت انقدر محکم می‌زد که می‌توانستی صدایش را بشنوی. ترسیدی که برگردی و پشت سرت را نگاه کنی. لحظه‌ای که باید قبول می‌کردی همسرت را در ایستگاه سئول جا گذاشته‌ای، لحظه‌ای که سوار مترو شده بودی و یک ایستگاه را رد کرده بود، همان لحظه برگشتی و اتفاقی به شانه‌ی کسی که کنارت ایستاده بود ضربه زدی، درست همان لحظه فهمیده بودی که به زندگی‌ات یک آسیب جبران‌ناپذیر وارد شده است. حتی یک دقیقه هم طول نکشید که فهمیدی به‌خاطر تند راه رفتنت، به‌خاطر عادتی که در طول ازدواجتان داشتی و از زمان جوانی تا پیری، به مدت پنجاه سال همیشه جلوتر از همسرت راه رفتی، مسیر زندگی‌ات عوض شده است. اگر همان لحظه که سوار واگن شدی برمی‌گشتی تا ببینی او هم سوار شده یا نه، این اتفاق‌ها می‌افتاد؟ سال‌های سال، این همسرت بود که همیشه توضیح می‌داد و حرف می‌زد. همیشه وقتی با هم جایی می‌رفتید عقب می‌افتاد و با دانه‌های عرقی که روی پیشانی‌اش می‌نشست از پشت سر غر می‌زد: «کاش یکم یواش راه بری و قدم‌هاتو با من هماهنگ کنی. اینهمه عجله واسه چیه خب؟» اگر بالاخره می‌ایستادی و منتظر می‌ماندی، خجالت‌زده لبخندی می‌زد و می‌گفت: «خیلی یواش راه میرم، نه؟» شاید به تو می‌گفت: «ببخشید، ولی اگه مردم ببیننمون چی می‌گن؟ اگه ببیننمون می‌گن این دو نفر با هم زندگی می‌کنن ولی یکیشون همش جلوتر از اون یکی راه میره. می‌گن حتما خیلی از هم متنفرن که کنار همدیگه هم راه نمیرن. باید جلوی بقیه حفظ ظاهر کنیم. نمی‌خوام دستتو بگیرم یا چیز دیگه. می‌گم فقط بیا یکم یواش‌تر راه بریم. اگه منو گم کنی چی؟» حتما می‌دانست که چه اتفاقی قرار است بیفتد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است