دسته بندی : رمان خارجی

کتاب مادرم

(داستان های فرانسوی،قرن 20م)
نویسنده: آلبر کوئن
100,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 152
شابک 9789642093700
تاریخ ورود 1400/12/09
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 93
قیمت پشت جلد 100,000 تومان
کد کالا 111543
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کوئن در اثر پیش رو از زنی عزیز نوشته است، زنی که اکنون پیکر بی‌جانش در دل خاک آرمیده و دیگر او را در کنار خود ندارد. زنی که پسرش، کسی که از او به وجود آمده هنوز بر روی زمین است درحالی‌که جسم خودش برای همیشه از سطح زمین محو شده است. کوئن در ابتدا از شبی می‌گوید که در آرامشی ساختگی به‌دور از مردم نشسته و قلم روان خود را برای نوشتن به حرکت درآورده است و سپس سری می‌زند به خاطرات گذشته، خاطراتی که مادرش هنوز در آن زنده است، مادری که عشق به پسرش در وجودش جوانه می‌زند، زنی که جواهرات و مرواریدهایی که مایه‌ی مباهاتش است و نشان از خانواده‌ی باشکوهش دارد به پول مبدل می‌کند تا آن را به پسر عزیزش ببخشد، پسری سرخوش و فارغ از جهان که طی چند روز اسکناس‌ها را در دستان جوان و چابکش نیست‌ونابود می‌کند. زنی که خود را می‌آراید تا در چشم دو مرد زندگی‌اش، همسرش و پسرش، بدرخشد. مامانی که دیگر نیست...
بخشی از کتاب
پیش من که می‌رسید، قاطعانه تصمیم می‌گرفت از آن به بعد به رژیمش پایبند بماند. اما، بی آن‌که خودش بداند، پیوسته عهدش را زیر پا می‌گذاشت. تخلفاتش همیشه استثنا بود، هرچند که هرروز اتفاق می‌افتاد. «فقط می‌خواهم ببینم این خمیر ورقه‌ای خوب از آب درآمده یا نه.»؛ «این کیک بادام که حساب نیست، پسرم، فقط به اندازه‌ی لقمه‌ی یک مورچه. به گلویم نرسیده آب می‌شود. فقط می‌خواهم حسرت به دل نمانم. مگر نمی‌دانی اشتهایی که ارضا نشود خودش باعث چاقی است؟» و اگر از او می‌خواستم قهوه را بدون شکر بخورد، جواب می‌داد شکر که آدم را چاق نمی‌کند. «شکر را بریز توی آب، خودت می‌بینی که حل می شود.» اگر ترازوی داروخانه وزنش را زیاد نشان می‌داد، علتش یا اشتباه ترازو بود یا این‌که خودش بر سکوی آن زیادی تکان خورده یا کلاهش را برنداشته است. برای وعده‌های سنگین همیشه دلیل خوبی در آستین داشت. یک بار می‌گفت تازه به ژنو رسیده است و باید چنین روز باشکوهی را جشن گرفت. روز دیگر می‌گفت کمی احساس خستگی می‌کند و پیراشکی عسلی به آدم قوت قلب می‌دهد. دفعه‌ی بعد بهانه‌اش رسیدن نامه‌ای پرمهر از پدر بود و روزی دیگر نرسیدن نامه‌ای از او. گاهی هم می‌گفت چند روز دیگر بیش‌تر مهمان ژنو نیست. بعضی وقت‌ها هم بهانه می‌آورد که نمی‌خواهد همنشین بدی برای من باشد و مرا شریک وعده‌های رژیمی‌اش بکند. فقط کمی شکم‌بندش را سفت‌تر می‌بست و تمام. «آخرش که چه، دختر دم‌بخت که نیستم.» اما اگر سرزنشش می‌کردم، با صداقت تمام اطاعت می‌کرد و از دورنمای بیماری‌اش به خود می‌لرزید. اگر به او می‌گفتم با یک رژیم سفت و سخت شش‌ماهه شبیه مانکن‌ها می‌شود، حرفم را باور می‌کرد. تمام روز با وسواس بسیار چیزی نمی‌خورد و با اندوه هزارویک مزیت لاغری را پیش خود برمی‌شمرد. اگر ناگهان دلم برایش می‌سوخت و احساس می‌کردم تمام این کارها بی‌فایده است و به او می‌گفتم روی هم رفته این رژیم‌ها چندان هم به درد نمی‌خورند، با ذوق و شوق حرفم را تایید می‌کرد. «دیدی، پسرم؟ من فکر می‌کنم تمام این رژیم‌های لاغری آدم را افسرده می‌کنند و خود افسردگی باعث چاقی می‌شود.»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است