دسته بندی : رمان ایرانی

سالاریها

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: بزرگ علوی
175,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 176
شابک 9789643513597
تاریخ ورود 1378/02/29
نوبت چاپ 9
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 180
قیمت پشت جلد 175,000 تومان
کد کالا 1624
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
مجتبی بزرگ علوی از نثرنویسان برجسته‌ی ادبیات فارسی است. او که یکی از افراد گروه معروف ۵۳ نفر بود در آماده‌سازی مجله‌ی دنیا با تقی ارانی همکاری می‌کرد و به روان‌شناسی زیگموند فروید و فلسفه‌ی مارکسیسم بسیار علاقه‌مند بود. علوی همچنین یکی از بنیان‌گذاران حزب توده‌ی ایران بود و آثار ادبی مشهوری را به رشته‌ی تحریر در آورد که از آن جمله می‌توان به رمان چشمهایش و داستان کوتاه چمدان اشاره کرد. سالاری خاندان بزرگی است خاندان بزرگ و ثروتمندی که در آن تمام دامادها نیز فامیلی‌شان را تغییر داده و به نوعی سالاری شده‌اند. رازهای زیادی در این خانواده و نحوه‌ی به‌دست‌آوردن ثروتشان هست. بابا، پیرمردی است که سال‌ها پیش همراه با دختر باردارش زیور و دامادش راهی سفر بوده که دامادش را کشته و خودش را دستگیر می‌کنند و زیور برای نجات آن‌ها به خانه‌ی سالاری می‌رود و بعد از پیرمرد هرچه تلاش می‌کند ردی از دخترش نمی‌یابد و ….
بخشی از کتاب
همه بابا را مى‌شناختند. او دیگر جزو اثاث خانه شده بود. همه‌شان روزهاى عزت و جلال او را دیده بودند و هم دوران ذلتش را که دیگر چشم‌هایش یاراى قرآن خواندن نداشتند و پیرمرد فقط مى‌توانست روزهاى مهمانى و روضه‌خوانى وظیفه دربانى را انجام دهد، گاهى آفتابه لگن بیاورد و فرمان ببرد و پیغام بیاورد. یکى از وظایفش هم این بود که در سقاخانه زیر بازارچه شمعى روشن کند. با چه مصیبتى توانست خود را در این خانه جا دهد. آن زمان که او را در کنار چوبه دار نیمه‌جان بلند کردند و قزاقى به او گفت: «بلند شو برو پى کارت. خدا عمرى دوباره به تو داد.» تاب برخاستن نداشت. سرش گیج مى‌خورد. چشم‌هایش از خاک و اشک گلین شده بود. چون به حال آمد چند قدم آن‌طرف‌تر نعش آقاموچول دامادش را دید. بعد گارى آوردند و دو مرده را بار کردند و بردند. بنده خدائى به او یک تکه نان داد. آن را نیش کشید. پاى پیاده برگشت رو به قهوه‌خانه‌اى که شب پیش آنجا با زیور و آقا موچول اطراق کرده بود. دخترش را ندید. هرچه گشت پیدایش نکرد. زن مش رحیم افسار الاغ را در دست داشت. زنک هاج و واج بود. نمى‌فهمید چه خبر شده. براى چه مش رحیم صبح سحر رفته و دیگر برنگشته. موقعى که قزاق‌ها آمدند، اصلا هفت پادشاه را خواب مى‌دید. از این و آن شنیده بود که زیور براى نجات پدر و شوهرش به خانه حاکم رفته. زن مش رحیم هرچه زور به خرج داد نتوانست توله را نگه دارد. سگه دنبال زیور رفت و غیبش زد. ماه‌ها طول کشید تا بابا فهمید حاکم، یعنى خان سالار، دستور بازداشت دهاتى‌ها را داده است. آنقدر دم در خانه روى همین سکو نشست و از قزاق و لر، کلفت و نوکر، کنیز و غلام، خفت کشید تا خان‌سالار دلش رحم آمد و او را به طویله فرستاد. یقینش شده بود که در این خانه و فقط اینجا مى‌تواند سراغ دخترش زیور را بگیرد و جاى پاى او را پیدا کند.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است