دسته بندی : رمان خارجی

مرگ در ونیز

(داستان های آلمانی،قرن 20)
نویسنده: توماس مان
مترجم: حسن نکوروح
155,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 159
شابک 9789646736238
تاریخ ورود 1386/09/07
نوبت چاپ 7
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 155
قیمت پشت جلد 155,000 تومان
کد کالا 13115
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
شخصیت اصلی کتاب نویسنده‌ای است که دیگر توانایی نوشتن ندارد و به ونیز می‌رود. در آنجا عاشق پسر جوانی می‌شود و باآنکه هرگز این دو باهم گفت‌وگویی نمی‌کنند اما این عشق نویسنده را به حال دیگری از رهایی و اعتلای روحی می‌رساند. با همه‌گیری وبا در ونیز نویسنده نیز بیمار می‌شود. لوکینو ویسکونتی در ۱۹۷۱ فیلمی بر پایه‌ی این رمان ساخت که شخصیت اصلی در آن به‌جای نویسنده، آهنگساز است. “مرگ در ونیز” به دوره‌ای تعلق دارد که هنر نمادپردازی توماس مان به اوج خود می‌رسد، دوره‌ای که نویسنده در کنار آن “کوه جادو” را هم می‌نویسد، که از نظر دستیابی به تضاد هنر و زندگی، با آن اشتراک محتوایی دارد: اگر توماس مان در “مرگ در ونیز” هنر دنیاگریز و مرگ‌گرا را به دامان مرگ می‌برد، در “کوه جادو” دیگر قهرمانش را، که هنرمند نیست، تا آستانه‌ی مرگ می‌برد، تا از گرایشش به مرگ، گرایشی که از کودکی در شخصیت و روحیه‌ی او جای گرفته، نجات یابد.
بخشی از کتاب
این میل گریز بود، این شوق سفر به دوردست، به سرزمین‌هاى ناشناخته، میل رستن، گسستن و فراموش کردن بود ــ رستن از کار، از مکان همیشگى تلاشى سخت و جانکاه و با تمام وجود. البته او کارش را دوست داشت، این نبرد بى‌امان و طاقت‌فرسا میان اراده مغرور و پابرجا و بارها آزموده و خستگى فزاینده‌اى، که هیچکس نمى‌بایست از آن آگاه شود، و به هیچ‌روى، و با هیچگونه نشانه ناتوانى و سستى نمى‌بایست به آن اجازه رخنه داده شود. ولى هوشیارانه‌تر آن بود، که لجام را بیش از حد نکشند، و میلى را که این‌چنین سربلند مى‌کرد، خودسرانه سرکوب نکنند. به کارش مى‌اندیشید و به بخشى که امروز هم، همچون دیروز، باز ناچار شده بود ناتمام رهایش کند، چون نه به تیمار آرام و پرشکیب تن در مى‌داد، و نه به ترفندى ناگهانى. از نو مى‌آزمودش، و مى‌کوشید، مقاومتش را درهم شکند، یا رامش کند، و وحشت‌زده بى‌میلى خود را دریافته، از حمله دست برمى‌داشت. اینجا پاى مشکلات فوق‌العاده در میان نبود، و آنچه پاى رفتن را از او مى‌ربود، تردیدهایى بود برخاسته از بى‌میلى، که به صورت ناخوشنودى‌اى ارضاناشدنى خودنمایى مى‌کرد. البته آشنباخ از همان سنین جوانى فزونى‌طلبى را به‌عنوان اصل و هسته قریحه هنرى به‌شمار مى‌آورد، و به همین خاطر هم بر احساس لجام‌زده، حرارتش را گرفته بود، چرا که مى‌دانست، این گرایشى دارد، که به هر توفیق نسبى و هر کمال نیم‌بندى دل خوش کند. پس حال یعنى این احساس تحقیر شده مى‌خواست اینگونه دست به انتقامجویى بزند، که او را با هنرش تنها گذاشته، از این که بیش از این با شور آتشین خود همراهى‌اش کند، سر باز مى‌زد، و همه میل پرداختن به صورت و نمودن محتوى را با خود مى‌برد؟
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است