تاتار خندان

(داستانهای فارسی،قرن 14)
نویسنده: غلامحسین ساعدی
425,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 336
شابک 9782000663263
تاریخ ورود 1397/04/10
نوبت چاپ 4
سال چاپ 1404
وزن (گرم) 265
قیمت پشت جلد 425,000 تومان
کد کالا 65731
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
"تاتارخندان” رمانی جذاب است و در اصل برشی از تاریخ اجتماعی ایران است که نویسنده، با گشت‌وگذار در واقعیت‌های اجتماعی روزانه، خواننده را پابه پای راوی که پزشکی است جوان و سرخورده از یک شکست عشقی، ودلگیر از نقشی که مدرنیته‌ی نارس بر او تحمیل کرده، همه‌ی خوشی‌ها، لذت‌های‌زندگی شهری و آسایش روزگار مدرن را کنار گذاشته و می‌خواهد که با تفکر و جستجو در درون خود، آرامش‌ ذهن‌خویش را در تبعیدی خودخواسته بازیابد. راوی در نهایت ناامیدی و آشفتگی، بی‌آنکه بداند “تاتار خندان” کجاست و چگونه جایی‌است، برای فرار از آنچه که برایش قابل‌تحمل نیست و روح‌اش را می‌خورد، خیلی اتفاقی و شاید هم به خاطر پسوند “خندان” آنجا، تاتار خندان را به‌عنوان محل جدید خدمتش انتخاب کرده و با وسایل زندگی‌اش راه می‌افتد که بتواند وقت خود را راحت بِکُشَد …. اما وقتی پای نیاز انسان‌ها به امداد و یاری و رسالت انسانی در زمان‌های سخت فرا می‌رسد و مردم روستای تاتار خندان و آبادی‌های اطراف را غرق در رنج، خرافه و نیازمندی می‌بیند و اما همچنان آنان را شاد و امیدوار می‌‌بیند، شیفته‌ی آن‌ها شده و چنان با آن‌ها صمیمیی می‌شود که دیگر سر از پا نمی‌شناسد و لبخند شوق و نور رضایتی که با درمان بیماران و انجام وظیفه‌ی انسانی‌اش به‌عنوان یک پزشک، در اعماق روحش می‌تابد را با هیچ‌چیز عوض نمی‌کند... راوی رمان ”رضا ” است که...
بخشی از کتاب
راست می‌گفت، آدم درست و بی‌شیله‌پیله‌ای بود، بی‌خود و بی‌علت مجیز کسی را نمی‌گفت و بی‌جهت با کسی درنمی‌افتاد، تنها کار اشخاص برایش مهم بود. در مدت چهار سالی که من در آن بیمارستان مشغول بودم هیچ‌وقت میانه‌ی ما شکرآب نشده بود، هیچ‌وقت هم زیاد از حد با هم جوش نخورده بودیم و تا آنجا پیش آمده بود که با صمیمیت مرا «تو» صدا می‌کرد. شنیده بودم که از کار من راضی است و در مقایسه با دیگران نظر مساعدتری نسبت به من دارد. نامه را گذاشت روی میز و پرسید: «اتّفاقی افتاده؟ با کسی حرفت شده؟» گفتم: «نخیر، ابدا.» گفت: «خبر دارم که زیاد با مدیر میانه‌ی خوبی نداری، شاید…» حرفش را بریدم و گفتم: «نخیر، به‌خاطر ایشان هم نیست.» گفت: «نکند جایی بهتر از اینجا گیر آورده‌ای؟» گفتم: «می‌دانید که من آدم قانعی هستم، اینجا هم راحت بودم.» پرسید: «پس برای چی می‌خواهی از اینجا بروی؟» گفتم: «خسته شده‌ام، وضع روحی‌ام خوب نیست، حوصله‌ی کار کردن ندارم.» پرسید: «نکند کار درمانگاه خسته‌ات کرده؟ اگر مسئله اینه بیا تو بخش، یک نفر دیگر را می‌فرستم درمانگاه.» گفتم: «نه قربان، راستش را بخواهید، می‌خواهم از شهر فرار کنم، دیگر تحملم تمام شده.»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است