دسته بندی : رمان خارجی

ما یادآوری کاملی را برای شما ممکن می سازیم

(داستانهای آمریکایی،قرن 20م)
نویسنده: فیلیپ کی.دیک
39,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 72
شابک 9789644530319
تاریخ ورود 1396/10/02
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1396
وزن (گرم) 76
قیمت پشت جلد 39,000 تومان
کد کالا 61851
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
فیلیپ کی. دیک یکی از بزرگترین و ماهرترین نویسندگان ژانر علمی- تخیلی است تا آن جا که جایزه ای را با نام به او به بهترین اثر علمی-تخیلی سال در آمریکا اختصاص می دهند. ما یادآوری کاملی را برای شما ممکن می‌سازیم، داستانی تو در تو و پیچیده است که برای درک آن نیاز چندباره به خواندن دارید، کتابی که شما را در فضایی ابهام برانگیز و وهم آلود معلق می کند. خواننده به‌طور دقیق در میان آشوب قرار می‌گیرد و کلمه‌به‌کلمه، سوال‌هایی را در ذهن خود می‌پرسد که نویسنده اثر توقع داشته و تمرکز خود را بر روی آن‌ها گذاشته است. اثر فضایی عجیب دارد و این عجیب بودن مخاطب را تا انتها با خودش همراه می‌کند. این کتاب شما را به دنیایی می‌برد که نویسنده ساخته است و برای شما واقعیت‌های جدیدی می‌سازد. مردی که آرزوی پای گذاشتن روی مریخ لحظه‌ای رهایش نمی‌کند، تصمیم می‌گیرد به شرکتی که ادعا می‌کند قابلیت القای خاطراتی فراواقعی به ذهن انسان دارد اعتماد کند و خاطراتی از سفر به مریخ داشته باشد. این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات علمی تخیلی پیشنهاد می‌کنیم.
بخشی از کتاب
کرستن درحالی‌که بسته‌ای حاوی خواربار قهوه‌ای کم‌رنگ در دست داشت، در راهروی اتاق ظاهر شد. «چرا وسط روز خونه‌ای؟» صدایش مثل همیشه یکنواخت و تهمت‌آمیز بود. از کرستن پرسید: «من رفتم مریخ؟ تو باید بدونی.» نه، معلومه که نرفتی مریخ. فکر کنم خودتم می‌دونی. مگه همیشه در مورد رفتن ناله نمی‌کنی؟ گفت: «خدای من، فکر می‌کنم رفتم.» پس از مکثی افزود: «و هم‌زمان فکر می‌کنم نرفتم.» تصمیمت رو بگیر. گفت: «چطور می‌تونم؟ اثر هر دو خاطره توی سرمه؛ یکی واقعیه و یکی نیست، ولی نمی‌تونم بفهمم کدوم به کدومه. چرا نمی‌تونم بهت اعتماد کنم؟ با تو که ورنرفتن؟» دست‌کم می‌توانست این کار را برای او انجام دهد، حتا اگر هیچ‌وقت کار دیگری نکرده بود. کرستن با صدایی آرام و یکنواخت گفت: «داگ، اگه خودتو جمع نکنی تمومه. ترکت می‌کنم.» با صدایی بم، خشن و لرزان گفت: «توی دردسر افتادم. احتمالا دارم وارد یه دوره‌ی روانی می‌شم. امیدوارم این‌طوری نباشه، ولی، شایدم هست. به‌هرحال، این همه‌چیز رو روشن می‌کنه.» کرستن کیسه‌ی خواربار را زمین گذاشت و با عصبانیت به‌سمت کمد رفت و به‌آرامی به او گفت: «شوخی نمی‌کردم.» کتی را بیرون آورد، آن را پوشید و به‌سمت در آپارتمان رفت. با بی‌احساسی گفت: «یکی از این روزا بهت زنگ می‌زنم، این خدافظیه داگ. امیدوارم بالاخره از این وضع دربیای. از ته دلم دعا می‌کنم دربیای؛ به‌خاطر خودت.»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است