باغ وحش شیشه ای
(نمایشنامه آمریکایی،قرن 20م)
موجود
ناشر | مجید،به سخن |
---|---|
مولف | تنسی ویلیامز |
مترجم | امیرمحمد جوادی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 144 |
شابک | 9789644530944 |
تاریخ ورود | 1396/11/01 |
نوبت چاپ | 4 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 135 |
کد کالا | 62445 |
قیمت پشت جلد | 890,000﷼ |
قیمت برای شما
890,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب باغ وحش شیشهای نوشتهی تنسی ویلیامز، نمایشدهندهی مشکلات و سرخوردگیهای خانوادهای سهنفره در جامعهی شهری و صنعتی آمریکاست و از زبان پسر خانواده که به گفتهی برخی نمادی از خود نویسندهست، روایت میشود. این اثر جایزهی نمایشنامهی حلقهی منتقدین نیویورک در سال 1945 را از آنِ خود کرد.
در یک خانوادهی سطح پایین آمریکایی، خواهر و برادری به نام تام و لورا همراه با مادرشان، آماندا زندگی میکنند. پدر خانواده که در قید و بند مسئولیتهای زندگی خانوادگی نبوده، چند وقتی است که همسر و فرزندانش را به حال خود رها کرده و به ناکجاآباد رفته.
هر کدام از اعضای این خانوادهی سهنفره در خیالات بیاساس و احساسات خود زندگی میکنند. مادر کاری جز تعریف از موفقیتهای گذشتهاش ندارد، او بعد از سپری شدن 50 سال از زندگانیاش، هنوز در خاطرات 17 سالگی و عشاق جوانش سِیر میکند و پسر تنها به شعر، شاعری، تماشای فیلم در سینما و بیتوجهی به حرفه اصلیاش کفاشی میپردازد و در فکر این است که خانه و محل کارش را رها کند و به یک نویسندهی بزرگ تبدیل شود.
لورا دختر تنهای خانواده شاید تنها کسیست که دیگر هیچ خیالبافیای برایش باقی نمانده. او دختریست که یک پایش کوتاهتر از آن یکیست و این نقص عضو، به قدری روح و روان او را در برگرفته که همهی جرأت و جسارتش را از وی ربوده و عقدهی حقارت جایگزینش شده است. او که از ناحیهی پای راستش دچار نقص جسمی است و شدیدا از این موضوع رنج میبرد، ارتباطش را با تمام اطرافیان قطع و چندین مجسمه کوچک شیشهای از حیوانات جمع کرده و در قسمتی از خانه برای خودش باغ وحش شیشهای (The Glass Menagerie) ساخته است و با آنها حرف میزند.
مادر که نگران و دلواپس تنها ماندن دخترش است، از پسرش میخواهد میان همکارانش در کارگاه کفاشی، پسر جوانی را برای صرف شام به خانهشان دعوت کند تا شاید بتواند اینگونه برای دختر معلول خود همسری بیابد. تام با نارضایتی این درخواست را قبول و یکی از همکارانش به نام جیم را برای شام دعوت میکند.
جوان که سرشار از شور و شوق و امید به زندگیست، دقایقی را با لورا به تنهایی میگذراند و به او پیشنهاد بالا بردن اعتمادبهنفس و بیرون آمدن از پیلهی تنهاییاش را میدهد.
فیلم سینمایی اینجا بدون من ساختهی بهرام توکلی و با بازی فاطمه معتمدآریا، نگار جواهریان، صابر ابر و پارسا پیروزفر از این نمایشنامه اقتباس شده است.
در یک خانوادهی سطح پایین آمریکایی، خواهر و برادری به نام تام و لورا همراه با مادرشان، آماندا زندگی میکنند. پدر خانواده که در قید و بند مسئولیتهای زندگی خانوادگی نبوده، چند وقتی است که همسر و فرزندانش را به حال خود رها کرده و به ناکجاآباد رفته.
هر کدام از اعضای این خانوادهی سهنفره در خیالات بیاساس و احساسات خود زندگی میکنند. مادر کاری جز تعریف از موفقیتهای گذشتهاش ندارد، او بعد از سپری شدن 50 سال از زندگانیاش، هنوز در خاطرات 17 سالگی و عشاق جوانش سِیر میکند و پسر تنها به شعر، شاعری، تماشای فیلم در سینما و بیتوجهی به حرفه اصلیاش کفاشی میپردازد و در فکر این است که خانه و محل کارش را رها کند و به یک نویسندهی بزرگ تبدیل شود.
لورا دختر تنهای خانواده شاید تنها کسیست که دیگر هیچ خیالبافیای برایش باقی نمانده. او دختریست که یک پایش کوتاهتر از آن یکیست و این نقص عضو، به قدری روح و روان او را در برگرفته که همهی جرأت و جسارتش را از وی ربوده و عقدهی حقارت جایگزینش شده است. او که از ناحیهی پای راستش دچار نقص جسمی است و شدیدا از این موضوع رنج میبرد، ارتباطش را با تمام اطرافیان قطع و چندین مجسمه کوچک شیشهای از حیوانات جمع کرده و در قسمتی از خانه برای خودش باغ وحش شیشهای (The Glass Menagerie) ساخته است و با آنها حرف میزند.
مادر که نگران و دلواپس تنها ماندن دخترش است، از پسرش میخواهد میان همکارانش در کارگاه کفاشی، پسر جوانی را برای صرف شام به خانهشان دعوت کند تا شاید بتواند اینگونه برای دختر معلول خود همسری بیابد. تام با نارضایتی این درخواست را قبول و یکی از همکارانش به نام جیم را برای شام دعوت میکند.
جوان که سرشار از شور و شوق و امید به زندگیست، دقایقی را با لورا به تنهایی میگذراند و به او پیشنهاد بالا بردن اعتمادبهنفس و بیرون آمدن از پیلهی تنهاییاش را میدهد.
فیلم سینمایی اینجا بدون من ساختهی بهرام توکلی و با بازی فاطمه معتمدآریا، نگار جواهریان، صابر ابر و پارسا پیروزفر از این نمایشنامه اقتباس شده است.
بخشی از کتاب
داخل آپارتمان تاریک است. نور ضعیفى در کوچه وجود دارد. صحنه که آغاز میشود، صداى بم ناقوس کلیسا به گوش میرسد و ساعت پنج را اطلاع میدهد.
تام سر کوچه ظاهر میشود. پساز هر غرش گرفتهى ناقوس برج، تام تقتقى میکند؛ انگار که به توان اندک انسان در مقابل قدرت و بزرگى قادر مطلق اظهار دارد. از این کارش و پیشروى نامتعادل او معلوم میشود مست کرده است. همزمان که از پلکان فرار از آتش بالا میرود، داخل آپارتمان روشن میشود. لورا که لباس خواب بر تن دارد، تخت خالى تام در اتاق جلویى را نگاه میکند. تام در جیبهایش به دنبال کلید در میگردد. در این پروسه چیزهاى مختلفى مانند زنجیرهاى از تهبلیطهاى سینما و یک بطرى خالى را بیرون مىآورد. بالاخره کلید را پیدا مىکند؛ اما تا مىآید آن را وارد قفل کند، از دستش مىافتد. کبریتى روشن مىکند و دولا مىشود.
تام: (با عصبانیت) کدوم جهنمى گم شدى!
لورا در را باز مىکند.
لورا: تام! تام! دارى چىکار مىکنى؟
تام: دنبال کلیدم مىگردم.
لورا: تا این وقت شب کجا بودى؟
تام: سینما.
لورا: تا حالا؟
تام: برنامشون طولانى بود. یه فیلم از گاربو بود؛ یکى از میکىماوس، یکى دربارهى مسافرت، اخبار روز و تبلیغ برنامههاى آینده. یکىام ارگ مىزد و پولم جمع کردن که واسه بچههاى فقیر شیر بخرن... که تهش بدجورى بین یه زن چاق و یه سینماچى دعوا شد.
لورا: (معصومانه) باید همشو مىدیدى؟
تام سر کوچه ظاهر میشود. پساز هر غرش گرفتهى ناقوس برج، تام تقتقى میکند؛ انگار که به توان اندک انسان در مقابل قدرت و بزرگى قادر مطلق اظهار دارد. از این کارش و پیشروى نامتعادل او معلوم میشود مست کرده است. همزمان که از پلکان فرار از آتش بالا میرود، داخل آپارتمان روشن میشود. لورا که لباس خواب بر تن دارد، تخت خالى تام در اتاق جلویى را نگاه میکند. تام در جیبهایش به دنبال کلید در میگردد. در این پروسه چیزهاى مختلفى مانند زنجیرهاى از تهبلیطهاى سینما و یک بطرى خالى را بیرون مىآورد. بالاخره کلید را پیدا مىکند؛ اما تا مىآید آن را وارد قفل کند، از دستش مىافتد. کبریتى روشن مىکند و دولا مىشود.
تام: (با عصبانیت) کدوم جهنمى گم شدى!
لورا در را باز مىکند.
لورا: تام! تام! دارى چىکار مىکنى؟
تام: دنبال کلیدم مىگردم.
لورا: تا این وقت شب کجا بودى؟
تام: سینما.
لورا: تا حالا؟
تام: برنامشون طولانى بود. یه فیلم از گاربو بود؛ یکى از میکىماوس، یکى دربارهى مسافرت، اخبار روز و تبلیغ برنامههاى آینده. یکىام ارگ مىزد و پولم جمع کردن که واسه بچههاى فقیر شیر بخرن... که تهش بدجورى بین یه زن چاق و یه سینماچى دعوا شد.
لورا: (معصومانه) باید همشو مىدیدى؟
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر