
کازوئو ایشیگورو در گفتوگو با گاردین از داستاننویسی و جامعهی ادبی همنسلانش میگوید
در روزی با سرمای وحشتناک، پر از باد و خاکستریرنگ به آپارتمان کازوئو ایشیگورو در مرکز لندن میرسم و بلافاصله در فضایی آرام، راحت و دنج غرق میشوم؛ چراغها کمنور، مبلمان خانه سفیدرنگ و قهوه ـ که لورنا، همسر ایشیگورو قبل از آنکه خانه را به قصد رفتن به سینما ترک کند، دم کرده است ـ داغ و خوشمزه است.
ایشیگورو که حالا 70 ساله و برندهی جایزهی نوبل ادبیات و نشان شوالیه است، خودش کیکهایی زیبا را آورده بلافاصله با ملاحظه و محبت میپرسد: «سردتان است؟ گرسنهاید؟ نگرانید که دستگاهتان صدای مکالمهمان را بهدرستی ضبط نکند؟»
توجه به جزئیات ظریف و حتی پیشپاافتاده در تمام آثار او مشهود است. از تسلیناپذیر تا بازمانده روز، ایشیگورو خالق برخی از داستانهای بهیادماندنی و آشفتهکنندهی چهار دههی اخیر بوده است، اما شاید هیچیک از کتابهایش به محبوبیت ششمین رمانش یعنی «هرگز رهایم مکن» نرسیده باشد؛ کتابی که از تمام آثار دیگرش پرفروشتر بوده و نهتنها در سینما از آن اقتباس شده، بلکه اکنون به یک نمایش صحنهای نیز بدل شده است.
این رمان، حتی 20 سال پس از انتشار، همچنان خوانندگان جدیدی پیدا میکند و از نظر نویسنده، آغازگر خط فکری و پرسشهای مضمونی بود که شکلدهندهی آثار بعدی او، از جمله غول مدفون و کلارا و خورشید شد. به باور ایشیگورو، هر سهی این آثار حول اساسیترین و اجتنابناپذیرترین واقعیت زندگی میچرخند: همهی ما خواهیم مرد، اما مجبوریم طوری زندگی کنیم که گویی چنین سرنوشتی در انتظارمان نیست.
«هرگز رهایم مکن» در جامعهای روایت میشود که در آن کودکان بهصورت کلونشده پرورش مییابند تا اعضای سالم بدنشان برای طولانیتر کردن عمر دیگران استفاده شود. پس از دو یا سه اهدای غیرارگان، آنها تکمیل میشوند ـ یا به عبارتی میمیرند؛ اما شایعهای در میان آنها میچرخد که در برخی موارد ـ مثلاً اگر بتوانید ثابت کنید که واقعاً عاشق هستید ـ ممکن است از این روند معاف شوید؛ ممکن است اجازهی زندگی پیدا کنید.
این باور بیاساس که راه فراری وجود دارد، قلب عاطفی رمان را میسازد. ایشیگورو توضیح میدهد: «جایی در وجودمان، بهصورتی غیرمنطقی، نمیتوانیم سرنوشتمان را بپذیریم و آرزوی معافیتی ویژه داریم. فکر نمیکنم این فقط بهخاطر میل به زندگی جاودانه باشد، بلکه به این دلیل است که نمیخواهیم با درد، اندوه و تنهاییِ همراه با مرگ روبهرو شویم. ما از ازدستدادن عزیزان میترسیم. از جدایی هراس داریم...»
عنوان رمان از یک آهنگ گرفته شده که راوی داستان، کتی اچ، در دوران تحصیل در مدرسهی شبانهروزی به نام هیلشم بارهاوبارها آن را گوش میداده. این آهنگ هم یک دارایی فیزیکی است ـ روی نوار کاستی که بعدها گم میشود و کتی بهدنبال جایگزینی برای آن میگردد ـ و هم یک طلسم، نمادی از روزگاری پیش از آنکه بداند سرنوشت زندگی خودش و دوستانش، تامی و روت، چگونه رقم خواهد خورد.
ایشیگورو نسخهی خاصی از این آهنگ را در کتاب ابداع کرده که یک هنرمند خیالی، به نام جودی بریجواتر، آن را اجرا میکند. بعدها دوست و همکارش، موزیسین جاز استیسی کنت نیز نسخهای از اجرای اصلی نات کینگ کول را ضبط کرد. ایشیگورو اشاره میکند به پیانوی کوچکی در گوشه اتاق و میگوید: «من نواختن نسخه استیسی را خودم یاد گرفتم، اما این خیلی بعدتر اتفاق افتاد، بنابراین اگر کسی از من دربارهی آن بپرسد، از بیاطلاعی کامل خجالت نمیکشم.»
این آهنگ البته عاشقانه است، اما عنوان جانسوز آن نهتنها خطاب به معشوق، که میتواند خطاب به خود زندگی باشد؛ خواستی برای تداوم و ارتباط. ایشیگورو میگوید: «به نظرم این غریزهای است که در همهی ما قوی است و به نظر من در این حس، هم چیزی غمگین هست و هم چیزی کاملاً قابل تحسین. نوعی شجاعت در آن وجود دارد و تأییدی بر چیزهای خوب زندگی در آن غریزهای که میگوید: ببین، ساختن عشق و خانواده و دوستی کار آسانی نبوده، اما من انجامش دادهام و مطمئناً همه ما میتوانیم کمی بیشتر از این داشته باشیم.»
رمان «هرگز رهایم مکن» دورهی نهفتگی طولانیای داشت؛ همانطور که ایشیگورو در مقدمهی ویرایش جدید آن توضیح میدهد، برای سالها، این ایده صرفاً بهصورت افکار و یادداشتهایی دربارهی گروهی از دانشآموزان وجود داشت که طول عمرشان ـ شاید در نتیجهی یک حادثهی هستهای ـ به شکل محسوسی با همسالانشان متفاوت بود.
پیشرفت ناگهانی این اثر حاصل ترکیبی از عوامل بیرونی و زمانبندی مناسب بود:
ـ افزایش توجه جامعه به فواید و خطرات بالقوه شبیهسازی که با ماجرای گوسفند دالی به اوج خود رسیده بود.
ـ تغییر در فضای نویسندگی و نشر که فضایی در رمانهای موسوم به ادبی برای تکنیکها و روشهای داستانهای علمی ـ تخیلی باز کرد.
ایشیگورو دراینباره میگوید: «این تغییرات به من اجازه داد ایدههای قدیمیام را در قالبی نو و مرتبط با دغدغههای معاصر بازآفرینی کنم.»
ایشیگورو دراینباره توضیح میدهد: «به خودم اجازه دادم از آنچه ممکن بود تمهای ژانری نامیده شود استفاده کنم. این نه بهخاطر شجاعت خاصی بود، بلکه بیشتر به این دلیل بود که فضای اطرافم تغییر کرده بود. نسل بعدی نویسندگان، کسانی که حدود 15 سال از من جوانتر بودند ـ مثل دوستانم دیوید میچل یا الکس گارلند ـ هیچ چیز عجیبی در این کار نمیدیدند. آنها از منابع مختلفی الهام میگرفتند و من واقعاً آثارشان را دوست داشتم.»
ایشیگورو با طنز و بصیرت دربارهی فضای منزوی داستاننویسی ادبی پیش از دهه 1990 صحبت میکند: رماننویسانی که همراه او در فهرست مشهور اولین دوره بهترین رماننویسان جوان بریتانیایی در سال 1983 قرار داشتند ـ از جمله مارتین امیس، جولین بارنز و پت بارکر ـ اگرچه نسل جدیدی محسوب میشدند، اما هنوز با نویسندگان نسل قبل از خود مرتبط دانسته میشدند.
ایشیگورو به خاطر میآورد: «به نظر میرسد مجله ساندی تایمز که عکس ما را منتشر کرده بود، این سؤال را مطرح کرده بود: آیا اینها ویلیام گلدینگها و گراهام گرینهای آینده خواهند بود؟»