
میزانسن: پیچفورک دیزنی
«پیچفورک دیزنی» نمایشنامهای است نوشتهی فیلیپ ریدلی. این نمایشنامه، اولین اثر از سهگانهی گوتیکِ ایستاِند این نمایشنامهنویس محسوب میشود. بخشی از شکلگیری نمایشنامهی پیچفورک دیزنی از تجربهی شخصی نویسنده نشأت میگیرد. یک روز وقتی تنها و غمگین در باری در ایستاِند نشسته بوده، پسر نوزده سالهای را میبیند که کتی پر زرقوبرق به تن کرده و روی صحنه میآید و حلزون بیصدف و کرم و سوسک میخورد. با وجودی که تماشاگران ابراز انزجار میکنند، فیلیپ احساس میکند افسردگیاش برطرف شده!
نکتهی قابل توجه درخصوص نمایشنامههای متقدم ریدلی این است که او عادت دارد آنها را در برهههای مختلف بازنویسی کند. گاهی تغییرها جدی است و گاهی جزئی و به ظاهر کماهمیت.
فیلیپ ریدلی خود دربارهی اولین نمایشنامهاش و آغاز فعالیتش در تئاتر میگوید: «در بچگی آسم مزمن داشتم و سخت بیمار بودم. بیماریای که هنوز هم به آن مبتلا هستم. گاهی ماهها در بستر بیماری بودم، برای همین باید زندگی درونیای برای خودم تعریف میکردم تا بتوانم با این وضعیت کنار بیایم. یکی از کارهایی که جدای از مطالعهی فراوان انجام دادم، داستاننویسی و نقاشی بود. این دو زمینهی خلاقه به موازات یکدیگر پیش رفتند. دغدغهی داستانسرایی داشتم: یا داشتم به واسطهی نقاشی داستان میگفتم، یا از طریق کنار هم قرار دادن کلمهها. گاهی هم مثل کمیکهای مارول دو زمینه را با هم ترکیب میکردم. وقتی به گذشته نگاه میکنم، در زمان اجرای نمایش، نمیدانستم که چه اثری خلق کردهام یا در چه مسیری حرکت میکنم و تئاتر دربارهی چیست. حتی نمیدانستم نمایشنامهها را چطور نقد میکنند. تنها با نقدهایی که بر نمایشگاهها و گالریهای نقاشیها نوشته میشد، آشنا بودم. با کنفرانس مطبوعاتی شب افتتاحیه بیگانه بودم و بدون آمادگی در آن شرکت میکردم. گاهی نمایشنامهام را به جنبش این یِر فیس مرتبط میدانند. فکر میکنم نوشتهی من یک صدای بیرونی بود، چون من تئاتر کار نکرده بودم، تحصیلاتم مرتبط با تئاتر نبود و هیچ پیشینهای نداشتم. گاهی میگویند آثارم دلهرهآور است؛ اما فکر میکنم این نظر کسانی است که تابهحال چیزی ننوشتهاند. به دو دلیل نمیتوان اثری اینچنین خلق کرد. نکتهی اول اینکه تو هیچگاه نمیدانی چه چیزی تماشاگر را شوکه میکند، مخصوصاً در فیلم که میگویند: ,,اگه تماشاگر این صحنه رو ببینه، حسابی شوکه میشه.،، بعد که فیلم پخش میشود، آنها عاشق همان چیز میشوند و بعد به خاطر دیدن چیزی که دور از انتظار تو بوده، حسابی شوکه میشوند. این قابل پیشبینی نیست. نکتهی دوم اینکه شما هرگز نمیتوانید این چنین بنویسید. نوشتن مثل خواب دیدن است. من همیشه گفتهام که کارم به عنوان نمایشنامهنویس این است که تعدادی شخصیت را در اتاقی به حال خود رها کنم تا ببینم ماحصل آن چیست، سپس بکوشم تا عاری از خودسانسوری و صادقانه و حقیقتجویانه راجع به آن موقعیت بنویسم. نوشتن مکاشفهای است در پی یافتن حقیقت. تنها تلاشم وفادار ماندن و صادق ماندن در برابر شخصیتهای روی صحنه است.»
پیچفورک دیزنی یک قطعهی رؤیاگون با عناصر سوررئال است؛ در درجهی اول با ترس، بهویژه ترسهای دوران کودکی سروکار دارد. رؤیاها و داستانها نیز در آن مورد بررسی قرار میگیرند و درواقع، کل نمایشنامه را میتوان به یک رؤیا تعبیر کرد. ریدلی در سال 2016، دربارهی گسترهی تفسیری این نمایشنامه اظهار کرد: «هربار که گروهی آن را بازتولید کند میتواند معنای متفاوتی به خود بگیرد. در حال حاضر اجرایی از آن در کانادا روی صحنه است که بنا به شرایط اجتماعی فعلی، مسئلهی تروریسم و ارعاب را پوشش میدهد ـ ترس از کنار گذاشتن ترس و ترس از تغییر. چند سال پیش، اجرایی از آن به موضوع ترس جسمی، ترس از نزدیکی و لمس شدن پرداخته بود.»
قسمتی از نمایشنامهی پیچفورک دیزنی:
هیلی: پرسلی! میشه امشب قرصهامون رو با هم بخوریم؟ مثل قبلاً؟
پرسلی: اما دلم میخواد قبل از اینکه مال خودم رو بخورم، ببینم روت اثر کرده و خوابت برده.
هیلی: نگران من نباش. امروز چهاربار تا حالا بیرون رو توصیف کردی.
پرسلی: پنجبار.
هیلی: پنجبار! این من رو به آرومترین حال ممکن میرسونه. به نظرت الان آروم نیستم؟
درنگ.
پرسلی قوطی قرص را میآورد.
قرصی را در دست هیلی میگذارد.
قرصی هم برای خودش برمیدارد.
روبهروی یکدیگر زانو میزنند و در دهان همدیگر قرص میگذارند.
قرصهایشان را قورت میدهند و یکدیگر را در آغوش میکِشند.
پرسلی: حالا اون بیسکویتها رو برات بیارم؟
هیلی: اوه آره، ممنون.
پرسلی بیسکویتها را از یخچال میآورد و به هیلی میدهد.
هیلی: بعضیوقتها از خواب میپرم و میل عجیبی به خوردن دارم.
پرسلی: میدونم...
هیلی و پرسلی: شکلات!
هیلی: بعضیوقتها خواب میبینم همهچی از شکلات ساخته شده، خواب میبینم تو یه خونهی شکلاتی زندگی میکنم و هر موقع گشنهم شه، یه تیکه از دیوار میخورم، یا از رو زمین، یا میز، چون همهچی از شکلات ساخته شده. حتی خواب دیدم یه مردی رو که از شکلات ساخته شده بود خوردم. سر تا پاش رو خوردم تا اینکه چیزی جز لباسهاش باقی نموند. لباسهاش کاغذِ شکلاتِ براقِ قرمزرنگی بود. میگن خوردن شکلات همون احساسی رو بهت میده که وقتی عاشقی تجربه میکنی، همون مواد شیمیایی رو تو جریان خون آزاد میکنه. تعجبی نداره که آدمها دوست دارن عاشق شن. فکر میکنی عاشق شدن چه جوریه پرسلی؟
پرسلی: ترسناکه.
هیلی: ترسناکتر از گم شدن؟
پرسلی: جفتشون یه جورن.
ناگهان به سمت پنجره نگاه میکند.
هیلی: چی شده؟
پرسلی: من... یه صدایی شنیدم.
هیلی: کجا؟
پرسلی: از خیابون.
هیلی: من چیزی نشنیدم. صدای چی بود؟
پرسلی: یه جورایی مثل صدای گریه کردن.
هیلی: گریهی یه سگ؟
پرسلی: بیشتر مثل انسان بود.
از پنجره به بیرون نگاه میکند.