
میزانسن: طناب
«طناب» نمایشنامهای است نوشتهی پاتریک همیلتون و در سه پرده که بین هرکدام از پردهها هیچ وقفهای در داستان اتفاق نمیافتد و تنها با بالارفتن و پایین آمدن پرده از هم تفکیک میشوند. ماجرای این نمایشنامه در طبقهی اول یک خانه در محلهی مِیفرِ لندن روی میدهد که در آن، دو دانشجوی جوان، تحت تأثیر و با الهام از نظریهی استادشان در مورد اینکه انسان برتر مجاز است اصول اخلاقی را در جامعه رعایت نکند، با نیّت انجام جنایتی کامل و نمایش و اثبات برتری هوشی و عقلیشان، اقدام به قتل دوست همکلاسیِ خود میکنند و جسد او را در یک صندوقِ چوبیِ قدیمی قرار میدهند. آنها قبلاً از خانواده و دوستان مقتول دعوت کردهاند که برای صرف شام به خانهی آنها بیایند و وقتی مهمانان میآیند از صندوق بهعنوان میز شام استفاده میکنند. تمامی نمایشنامه در زمان واقعی و در یک شب میگذرد و طبق دستور نمایشنامهنویس، «روند نمایش بدون وقفه و مستمر است و پایین آمدن پرده در انتهای هر پرده بههیچوجه نمایشگرِ گذشت زمان نیست.»
گفته شده است پاتریک همیلتون این داستان را از یک رویداد واقعی الهام گرفته بود که در ماه میِ 1924 (پنج سال پیش از نگارش نمایشنامه) اتفاق افتاده بود و طی آن، دو دانشجوی جوان و ثروتمندِ دانشگاه شیکاگو به نامهای نِیتِن لئوپولد و ریچارد لوب، پسرک چهارده سالهای به نام رابرت (بابی) فرانکس، را دزدیده و به قتل رسانده بودند. آنها با اسید جسد پسرک را سوزانده و در یک کانال آب انداخته بودند. لئوپولد و لوب، تحت تأثیر نیچه و نظریهی ابرانسان او و اینکه خود را از نظر عقلی و هوشی برتر از سایرین میدانستند، بر این باور بودند که «جنایتی کامل» را برنامهریزی و مرتکب شدهاند، اما خیلی زود بازداشت و محاکمه شدند. محاکمهی آنها بسیار جنجالی بود و به «محاکمهی قرن» شهرت یافت. دادگاه محل برگزاریِ جلساتِ رسیدگی، فقط یکصد صندلی برای استفادهی عموم مردم داشت اما هر روزه بیش از سیصد نفر برای حضور در جلسهی دادگاه حاضر میشدند و تلاش میکردند جایی برای نشستن پیدا کنند. این محاکمه توجه بسیاری، از جمله رسانههای پاپی و شنیداری را به خود جلب کرده بود و آلفرد هیچکاک، سینماگر برجستهی انگلیسی، یکی از کسانی بود که با علاقه و اشتیاق جریان محاکمه را پی میگرفت. درنهایت، این دو قاتل بیرحم به زندان ابد محکوم شدند. لوب در سال 1936، در زندان به قتل رسید و لئوپولد در سال 1958، بهدلیل حُسن رفتار، عفو و آزاد شد. او باقیماندهی عمر خود را در پورتوریکو گذراند و در سال 1971 درگذشت.
نمایشنامهی طناب نخستینبار در سوم مارچ 1929 روی صحنه رفت و در مجموع، 131 اجرا در لندن و 100 اجرا در نیویورک داشته است. پس از آن نیز، اجراهای صحنهای، تلویزیونی و رادیوییِ متعددی از نمایشنامهی طناب در کشورهای سراسر جهان به عمل آمده است. آلفرد هیچکاک که نمایشنامه را روی صحنه دیده بود به آن علاقهمند شد و تصمیم گرفت فیلمی سینمایی براساس آن بسازد. ابتدا قرار بود همیلتون فیلمنامه را بنویسد اما در میانهی راه، بهدلیل بیماری ناشی از افراط در نوشیدن الکل بستری شد و فیلمنامه را هیوم کرانین نوشت و سرانجام نسخهی سینماییِ طناب در سال 1948 به کارگردانیِ آلفرد هیچکاک ساخته شد. طنابِ هیچکاک فیلمی در گونهی تریلرِ جنایی و روانشناختی است و فقط با یازده نمای جداگانه فیلمبرداری شده که هرکدام بین حدوداً دوونیم تا ده دقیقه طول میکشد؛ اما هیچکاک با ترفندهایی، از جمله حرکات دقیق دوربینِ فیلمبرداری و میزانسنهای خاص، تلاش کرد تقطیع نماها مشخص نشود و به نظر برسد فیلم در یک نمای طولانی گرفته شده است که از این نظر تجربهای بدیع و یگانه است.
هیچکاک در فیلم طناب، تغییرات زیادی در متن نمایشنامهی همیلتون داد. از جمله محل رویدادها را، که در لندن اتفاق میافتد، در فیلم به شهر نیویورک دههی 1940 منتقل کرده و نام تمامیِ شخصیتها را، بهجز راپرت کَدل، تغییر داده است. خانم دبنهامِ کمحرف و ساکت به خانم اَتواترِ خوشبیان تبدیل شده است. خدمتکار دو دانشجو، در نمایشنامهی مردی فرانسویالاصل به نام سابوت است، حال آنکه در فیلم هیچکاک تبدیل به زنی به نام خانم ویلسون شده است. در نمایشنامه، راپرت کدل 29 سال دارد و سرباز سابق جنگ جهانی دوم است که کمی میلنگد و با عصا راه میرود. او شاعر است و قبلاً معلم دو شخصیت اصلی نمایش بوده است. در فیلم، نقش راپرت را جیمز استوارت بازی میکند که در آن زمان، حدود چهل سال داشت. او بدون عصا راه میرود و شغل او در فیلم، ناشر است. همچنین، با توجه به توصیههای ادارهی معیارهای تولید (که مسئول ممیزی فیلمها در آن زمان بود)، در فیلم، اشاره به ده فرمان و بسیاری از صحنههای بادهنوشی حذف شده است.
قسمتی از نمایشنامه طناب نوشتهی پاتریک همیلتون:
براندون: خوش آمدی، راپرت. (به طرف بوفه میرود.)
راپرت: (بهآرامی جعبهی سیگارش را از جیب پشتیاش درمیآورد و آن را بالا میگیرد.) ازتون خیلی معذرت میخوام. خاضعانه.
براندون: (از کنار بوفه.) چرا؟ (میبیند.) اوه، مسخره! (در حال ریختن سودا.) همهش بهانه بود، راپرت؟
راپرت: آره. با نیت خیر. (سیگاری از داخل جعبه درمیآورد و آن را روشن میکند. لیوان را از براندون میگیرد که روی صندوق در وسط صحنه مینشیند.) اوه، خدای من! چه رنجِ ناگفتنی.
براندون: چی؟
راپرت: زندگی، زندگی، زندگی. نمیدونم با این میشه ازش فرار کرد یا نه. (به لیوانش نگاه میکند.) یه روزی میرم سراغ عُمَر خیّام.
هر جرعه که ساقیَش به خاک افشاند
در دیدهی من آتش غم بنشاند
سبحانالله تو باده میپنداری
خاکی که دو صد دردِ دلت بنشاند
ظاهراً گرانو باهاش موافقه.
براندون: آره؛ اما دیگه قرار نیست بیشتر بخوره.
راپرت: گرانیلو، امشب در بد وضعیتی هستی. حسابی مست و ملنگی.
گرانیلو: (برمیخیزد و به طرف بوفه میرود که سیگاری بردارد.)
اوه ـ من حالم خوبه. (سیگار را روشن میکند و دوباره برمیگردد. راهرفتنش کاملاً محکم و استوار است.)
راپرت: راستی، لازمه این همه چراغ روشن باشه؟
گرانیلو: روشنایی چه ایرادی داره؟
راپرت: روشنایی هیچ ایرادی نداره، گرانیلو. فقط من به نور کم عادت دارم و میبینم یه چراغ رومیزیِ کوچولوی حبابدارِ خیلی خوب دارین. نمیشه اونو روشن کنیم؟
براندون: (برمیخیزد و به طرف چراغ میرود.) چرا. من کاملاً موافقم. (چراغ را روشن میکند و به طرف در میرود که چراغها را روشن کند.) اما امیدوارم کنگر نخوری و لنگر نندازی و فکر نکنی راحت تو خونهی خودت نشستهی، چون تا دیر نشده باید راه بیفتیم. (نور صحنه خاموش میشود و صحنه فقط با نور لامپ چراغ رومیزی روشن است.)
راپرت: آه ـ حالا بهتر شد. (پاهایش را روی هم میاندازد و لم میدهد.) خیلی بهتر. میدونین چیه، امشب من خیلی غمگینم. ساعت چنده؟
براندون: (به ساعتِ دیواری نگاه میکند.) حدود بیستوپنج دقیقه به یازده.
راپرت: بیستوپنج دقیقه به یازده. گمونم بدتون نمیآد از شرّ من خلاص شین، مگه نه؟
براندون: نه اصلاً ، راپرت.
راپرت: امیدوارم. حسابی مالیخولیایی شدم، و دلم نمیخواد برم خونه... باید تحملم کنین... امشب چه شب عجیبی بود...
براندون: شب عجیب ـ چرا؟
گرانیلو: (بهسرعت.) چرا عجیب؟
راپرت: نمیتونم بهتون بگم. مشکل از منه. شاید از رعدوبرق بود، یا چیزای دیگه. (مینوشد.) رعد و برق همیشه منو ناراحت میکنه. غیر از اون، من همیشه تو این ساعت مالیخولیایی میشم. بیستوپنج دیقه به یازده. ساعت عجیبییه. تا حالا مقالهی «قطعهی شبِ» گلد اسمیت رو خوندین؟
براندون: نه. راستش یادم نمیآد.
راپرت: نه؟ باید یادت بیاد. در مورد شبهای شَهره. همین روزا باید «قطعهی شب» رو بهروز بکنم؛ اما این دفه باید ساعتشو بذارم بیستوپنج دیقه به یازده. همین ساعت. ساعت شگفتانگیزییه. من یکی که بهش خیلی حسّاسم.