معرفی کتاب: همـکار
رمان «همکار» نوشتهی فریدا مکفادن یکی از تازهترین و پرهیجانترین آثار این نویسندهی پرفروش در ژانر تریلر روانشناختی است که انتشارات 360 درجه آن را به چاپ رسانده است. رمانی که بار دیگر نشان میدهد مکفادن تا چه اندازه در خلق موقعیتهای پراضطراب، پیچیده و غیرقابلاعتماد تبحر دارد. او در «همکار» نیز همان فرمول جذاب و درعینحال تازهای را به کار میگیرد: زنی معمولی در موقعیتی نامنتظره گرفتار میشود و مخاطب در طول مسیر، میان واقعیت و توهم و حقیقت و دروغ، بیوقفه در نوسان است.
روایت رمان در محیطی ظاهراً عادی و روزمره آغاز میشود: یک دفتر کار مدرن که چندین کارمند در آن مشغول فعالیتاند. شخصیت اصلی، ناتالی، زنی است که پس از طلاق و مشکلات مالی، شغل جدیدی در یک شرکت کوچک به دست آورده و امیدوار است بتواند زندگیاش را از نو بسازد. او زنی سختکوش و محتاط است، کسی که سعی دارد با گذشتهاش فاصله بگیرد و تمرکز خود را بر کار جدید بگذارد؛ اما خیلی زود، فضای سرد و رقابتی محل کار، آرامش ظاهری او را از بین میبرد.
در این میان، ناتالی با داون آشنا میشود؛ همکارش که در ظاهر زنی مهربان، پرحرف و کمی عجیب است. داون از همان روز اول علاقهی شدیدی به دوستی با ناتالی نشان میدهد ـ تا حدی که گاهی رفتارهایش بیشازحد نزدیک یا حتی وسواسی به نظر میرسد. او بدون دعوت به میز ناتالی سر میزند، دربارهی زندگی شخصیاش سؤالهای بیشازاندازه میپرسد و مدام پیشنهاد میدهد با هم بیرون بروند یا قهوه بخورند. در ابتدا ناتالی سعی میکند مؤدبانه از او فاصله بگیرد، اما با گذشت زمان، حس میکند داون چیزی را پنهان میکند.
یکی از برجستهترین ویژگیهای آثار مکفادن، خلق زنان قوی اما آسیبدیده است. در «همکار» نیز این الگو به شکلی چشمگیر حضور دارد. ناتالی، راوی اصلی داستان، نمونهای از زنی است که در ظاهر تلاش میکند زندگی عادی داشته باشد، اما در درون با احساس گناه، اضطراب و ناامیدی میجنگد. گذشتهی پر از درد او ـ که تا نیمههای کتاب پنهان میماند ـ سرنخ اصلی در فهم رفتارهایش است. مکفادن با ظرافتی مثالزدنی، تدریجاً اطلاعاتی از گذشته ناتالی را فاش میکند تا خواننده مدام در مرز اعتماد و شک باقی بماند: آیا او قربانی است یا همدست؟
فریدا مکفادن
سبک نوشتار مکفادن در همکار، همان امضای همیشگی او را دارد: جملات کوتاه، صحنههای پرتعلیق، دیالوگهای طبیعی و توصیفهای دقیق از حالات روانی. او استاد استفاده از فریب روایتگر است؛ یعنی روایتی که در ابتدا صادق به نظر میرسد اما بهتدریج میفهمیم چیزی را پنهان کرده است. در بخشهایی از کتاب، راوی ناتالی است، اما در فصلهایی دیگر، صدای داون را میشنویم و همین تغییر زاویهی دید باعث میشود که حقیقت مدام تغییر شکل دهد. هرچه جلوتر میرویم، درمییابیم که آنچه ناتالی میگوید، شاید تمام واقعیت نباشد.
مکفادن از تکنیک روایت تکهتکه بهره میبرد ـ اطلاعات کلیدی را بهتدریج در زمانهای متفاوت در اختیار خواننده قرار میدهد. فلشبکها و یادآوریهای ناگهانی، مثل تکههای پازل، تصویر نهایی را میسازند. او همچنین از عنصر دفتر کار بهعنوان نماد استفاده میکند: مکانی که ظاهراً پر از نظم و قانون است، اما درواقع، محیطی پر از کنترل، رقابت و اضطراب روانی است. همانگونه که خانه در خدمتکار به صحنهای از قدرت و تسلیم تبدیل میشود، دفتر کار در «همکار» به میدان جنگ ذهنی بدل میگردد.
زبان مکفادن ساده اما برشدار است. او از توصیفات طولانی پرهیز میکند و بیشتر بر روی واکنشهای درونی تمرکز دارد. نتیجه، نثری است که خواننده را تا آخرین صحنه با خود میکشد. بسیاری از منتقدان اشاره کردهاند که مکفادن در این اثر، بیش از همه توانسته میان سرگرمی و تحلیل روانشناختی تعادل برقرار کند.
قسمتی از کتاب همکار نوشته فریدا مک فادن:
صبح که از خونه زدم بیرون، دو بار قفل در رو چک کردم تا مطمئن بشم در قفل شده باشه. وقتی هم برمیگردم، در همچنان قفله.
اولین کاری که میکنم اینه که همه چراغها رو روشن کنم. بیرون خیلی تاریکه، انگار نصف شب شده، درحالیکه تازه ساعت پنج و نیمه.
از همخونه داشتن بدم میاد، ولی این هفته احساس میکنم تنها زندگی کردن برام ترسناکتر شده. بالاخره، داون هم تنها زندگی میکرد و ببین چی سرش اومد. خب، راستش هنوز دقیق نمیدونیم چی شده، ولی هر چی که هست، خوب نیست. روی زمین خونهاش پر از خون بود و هیچکس نمیدونه کجاست. هرطور که فکرش رو بکنی، به نفع داون تموم نمیشه. هنوز نمیتونم حرفی که توی اون تماس تلفنی زد از ذهنم بیرون کنم: «کمکم کن!»
گوشی توی کیفم زنگ میخوره. با عجله دنبالش میگردم، امیدوارم که کیلب باشه و نظرش در مورد شام تغییر کرده باشه. یا شاید کیم. اما نه، شماره ناشناسه.
دقیقاً مثل دیروز وقتی که به خونه رسیدم.
چند ماه پیش، خیلی از این تماسها میگرفتم. شمارههای ناشناس که یا قطع میکردن یا توی گوشم تهدیدم میکردن. بااینحال، اون موقع میدونستم کی پشت این تماسهاست و دیگه اون آدم دلیلی نداره مزاحمم بشه. بعیده که به ناپدید شدن داون هم ربطی داشته باشه. احتمالاً فقط یکی از اون تماسهای مزاحم تبلیغاتیه. نباید جواب بدم، ولی قبل از اینکه بتونم خودم رو منصرف کنم، صفحه رو لمس میکنم و تماس رو جواب میدم.
میگم: «الو؟»
مثل دیروزه. نه تبلیغ، نه زبون عجیب و غریب. فقط سکوت.
گوشی رو محکمتر میگیرم و میپرسم: «کی هستی؟»
هیچ جوابی نمیاد.
بعد از چند ثانیه انتظار، دکمه قرمز رو میزنم و تماس رو قطع میکنم. دوروبر خونه خالی و ساکت رو نگاه میکنم. اونقدر ساکته که صدای نفس کشیدن خودم را میشنوم. کفشهای قرمزم رو در میارم و میرم به سمت میز جلوی مبل. کنترل تلویزیون رو برمیدارم و روشنش میکنم.
حالا دیگه اینقدر ساکت نیست.
ولی بدون اینکه حواسم باشه، کانال اخبار عصرگاهی رو آوردم. خبر اصلی محلی درباره ناپدید شدن داون شیف هست. دوربین از خونه زرد کوچیکش به ساختمون چهارطبقه محل کارمون میره. بعد، تصویر کارآگاه سانتورو نشون داده میشه.
میگه: «ما هنوز خانم داون شیف رو پیدا نکردیم.» چشمهاش زیر نور دوربین میدرخشه. «اما یه مظنون اصلی رو توی ناپدید شدنش شناسایی کردیم.»