
معرفی کتاب: رد و نشان ها (زهیر)
«ردونشانها» (زهیر) رمانی است نوشتهی پائولو کوئیلو که انتشارات راه طلایی آن را با ترجمهی فاطمه دباغ به چاپ رسانده است. «زهیر» به زبان مادری کوئیلو یعنی پرتغالی نوشته شده و به 44 زبان ترجمه شده است.
«زهیر» در زبان عربی به معنای آشکار است. داستان حول محور زندگی راوی ـ رماننویسی پرفروش ـ و بهویژه جستوجوی او برای یافتن همسر گمشدهاش، استر، میچرخد. او غرق در امتیازاتی است که پول و سلبریتی بودن برایش به ارمغان آورده است و حالا هم پلیس و هم مطبوعات به او مظنون شدهاند که در جریان ناپدید شدن غیرقابل توضیحِ همسرش از خانهشان در پاریس، وی بازی ناشایستی را به راه انداخته است.
در نتیجهی این ناپدید شدن، قهرمانِ داستان مجبور میشود زندگی و همچنین ازدواجِ خود را دوباره بررسی کند. راوی نمیتواند بفهمد که چه چیزی منجر به ناپدید شدن استر شده است. آیا او ربوده شده یا ازدواج را رها کرده است؟ او متوجه میشود که استر که برخلاف میل شوهرش به شغل گزارشگر جنگی مشغول است، در جستوجوی آرامش و بهدلیل مشکل زندگی با شوهرش، آنجا را ترک کرده است. نویسنده درنهایت متوجه میشود که برای یافتن استر ابتدا باید خود را پیدا کند.
در «زهیر»، کوئیلو ضمن اشارات فراوان به زندگی شخصی خویش، داستانی بسیار شجاعانه ارائه داده که آکنده از عناصری است که هر خوانشگری را به بازاندیشی در کنش و باورهای خود وا میدارد. وقتی همسرِ راوی که او را خیلی دوست دارد ناپدید میشود، هیچ ردی از او نمیماند. از او فقط «زهیر» میماند. «زهیر» از یک نقطهی ساده و اندیشهی گذرا آغاز میشود، اما ذهن و روح انسان را تسخیر میکند.
جستوجوی نویسنده بهدنبال همسرش و حقیقت زندگی خودش، او را از فرانسه به اسپانیا، کرواسی و سرانجام به دشتهای غمانگیز و زیبای آسیای میانه میکشاند و فراتر از اینها، ایشان را از محیط امن دنیای خودش به جادهای کاملاً ناشناخته میبرد؛ بهدنبال ادراکی تازه از معنای عشق و قدرت سرنوشت.
قسمتی از کتاب ردونشانها (زهیر):
در دنیای خیالیام، استر هنوز رفیقم بود و عشقش نیروی کشف همهی مرزهای وجودم را به من میداد.
در جهان واقعیت او فقط یک وسواس فکری بود. تمام انرژیام را میگرفت و کل فضا را اشغال میکرد. وادارم میکرد برای ادامهی زندگی و کار و ملاقات با تهیهکنندهها و مصاحبه، فشار زیادی به خودم بیاورم.
چگونه بعد از دو سال هنوز نمیتوانستم فراموشش کنم؟
دیگر تحمل فکر کردن به این موضوع را نداشتم، تحمل فکر کردن و تجزیه و تحلیل را نداشتم... سعی میکردم فرار کنم، خودم را خلاص کنم، کتاب بنویسم، یوگا تمرین کنم، کارهای خیریه بکنم، با دوستانم رفتوآمد کنم، به سینما و مهمانی بروم یا به تئاتر و باله و فوتبال. بااینحال، زهیر همیشه پیروز میشد، همیشه حاضر بود و مجبورم میکرد فکر کنم: کاش او اینجا با من بود.
به ساعت ایستگاه قطار نگاه میکنم... هنوز یک ربع مانده.
در دنیای خیالیام، میخائیل با من متحد بود. در دنیای واقعیت هیچ دلیل محکمی نداشتم، مگر تمایل زیادم به باور حرفهایش، گرچه ممکن بود که در پس آن نقاب، دشمنی پنهان شده باشد.
سؤالهای همیشگی دوباره به ذهنم بازگشت: چرا چیزی به من نگفت؟ موضوع آن سؤال چه بود؟ هانس بود؟ آیا استر به این نتیجه رسیده بود که باید دنیا را نجات دهد و
داشت آمادهام میکرد تا در این راه کمکش کنم؟
چشمانم به ریلهای قطار دوخته شده بود. من و استر به موازات هم راه میرفتیم بدون آنکه به هم برسیم.
ریلهای قطار...
فاصلهشان از هم چقدر است؟
برای فراموش کردن زهیر سعی کردم از یکی از کارمندهای روی سکو اطلاعات بگیرم.
پاسخ داد: فاصلهی دو ریل قطار 5/143 سانتیمتر یا چهار فوت و هشتونیم اینچ است.
از آن کسانی بود که ظاهراً با زندگیاش در صلح بود، به کارش میبالید و خودش را در تصویر ثابت استر اسیر نکرده بود... تصویری که همهی ما در نهان روحمان به خاطرش اندوه عمیقی داریم.
ولی جوابش بیمعنا بود: 5/143 سانتیمتر یا 4 فوت و هشتونیم اینچ؟
احمقانه بود. منطقاً باید یا 150 سانتیمتر باشد یا 5 فوت.
یک عددِ سرراست که کارمندهای راهآهن و آهنگرها بتوانند بهخاطر بسپارند.
دوباره از کارمند پرسیدم: برای چه؟
ـ زیرا فاصلهی چرخهای قطار اینقدر است.
ـ ولی شاید فاصلهی چرخهای قطار را براساس فاصلهی ریلها تعیین کردهاند؟ نه؟
ـ جنابعالی فکر میکنید چون در ایستگاه کار میکنم باید همهچیز را دربارهی قطارها بدانم؟
دیگر آن آدم خوشبختی نبود که با کارش در صلح و صفا زندگی میکرد.
جواب سؤالی را میدانست، اما نمیتوانست جلوتر برود. معذرت خواستم و باقی وقتم را به تماشای ریلها اختصاص دادم. به غریزه حس میکردم میخواهند چیزی به من بگویند.
هر چند عجیب مینمود، انگار ریلها میخواستند چیزی دربارهی زندگی زناشوییام بگویند... دربارهی همهی زندگیهای زناشویی.
بازیگر رسید. با وجود معروفیتش دوستداشتنیتر از آنی بود که فکرش را میکردم. او را به هتل محبوبم بردم و به خانه برگشتم.
در کمال تعجب دیدم ماری منتظرم است. گفت بهخاطر وضعیت آبوهوا، فیلمبرداری یک هفته به تعویق افتاده.
ـ امروز پنجشنبه است. فکر میکنم به آن رستوران میروی.
ـ میخواهی بیایی؟
ـ بله میآیم. ترجیح میدهی تنها بروی؟
ـ بله.
ـ در هر صورت تصمیم گرفتم بیایم. هنوز مردی زاده نشده که بتواند به من بگوید چه کنم و چه نکنم.