فیلمنامه اصلی: مخمصه
«مخمصه» فیلمی است به کارگردانی مایکل مان و محصول سال 1995 سینمای امریکا. «مخمصه» یک فیلم سادهی پلیسی نیست. اگرچه فیلمنامهی مایکل مان به اصول کلی سینمای حادثه وفادار است ولی تأکیدی که بر شخصیتپردازی ظریف آدمهای داستان دارد بهحدی است که میتواند آن را به یک درام سایکو داینامیک تبدیل کند. فیلم پر از جرقههای ذهنی است که ابتدا در پندار و روان شخصیتها میدرخشد و سپس به شکلِ عملی فرافکنده شده و غالباً خشونتبار به منصهی ظهور میرسد. به عبارت دیگر، در پشت هر اکسیون (کنش اصلی) یک فکر پنهان وجود دارد. آل پاچینو (وینسنت هانا) و رابرت دونیرو (نیل مک کالی) بازیگران فیلمهای اکشن نیستند. هنر آنها در برونفکنیِ عواطف و حالات روحی پنهان شخصیتهاست، آن هم تحت تأثیر محرکی به نام «جریان ذهنی» که بدون آن کار بازیگر فاقد عمق و گیرایی لازم خواهد بود.
«مخمصه» به تعبیری بازتاب تمام آن آموزههایی است که شیوهی بازیگری متد اکتینگ در طی پنجاه سال اخیر به دنبال آن بوده است. اگر فیلمِ «در بارانداز» اثر الیا کازان، مانیفست اول این شیوه در دههی پنجاه محسوب شود (با بازیهای عمیق و بهیادماندنی مارلون براندو، رد استایگر و لی جی کاپ)، «مخمصه» را میتوان بیانیهی امروزیِ بازماندگان و نخبهگان فعلی این مکتب دانست. آن گفتوگوی عمیق، صمیمانه و درعینحال صریح پاچینو و دونیرو در کافیشاپ، بسیار یادآور دیالوگ تلخ و اعترافگونهی براندو و استایگر در آن تاکسی کذایی در فیلم «در بارانداز» است. در اینجا سکوت همانقدر اهمیت دارد که کلام، زیرا سکوت مجالی است برای اندیشیدن. بازی «در سکوت» به معنای خلقِ یک جریان ذهنی است؛ جریانی که ابتدا در ضمیر مکنون بازیگر شکل میگیرد و بعد بهصورت واکنشهای عصبی ـ عضلانی در چهره و اندام او بروز میکند. هنر پاچینو و دونیرو این است که توانستهاند دیالوگهای مایکل مان را به شکل حدیث نفس بیان کنند. در پشت هر جملهی آن فکری گذاشتهاند تا ما را با خود به فضای ذهنی شخصیت نزدیک کنند. این صحنه مثل یک دو نوازی آرام و سنگین است؛ با این وصف که طرفین، ساز خود را در گامی یکسان کوک کردهاند. مثل اینکه یک روح بخواهد از دو کالبد سخن بگوید. کشف این نکته چندان مشکل نیست؛ چراکه شما مجذوب هر دو میشوید. تفاهم و چرخش انرژی را در دو طرف قاب حس میکنید؛ حتی اگر مضمون گفتوگو شکل یک زورآزمایی شخصی را داشته باشد.
اگر مایکل مان این فیلمنامه را با دو بازیگر دیگر میساخت، بعید بود به نتیجهی درخشان فعلی برسد. با اینکه شخصیتهای دیگر داستان هریک جذابیت خاص خود را دارند و انگیزههای پیچیده و چند سویهی انسانی در هریک از آنها بهدقت پرداخته شده، ولی فیلم همچنان زیر سایهی پاچینو و دونیرو قرار دارد. آنها تجسّم نیرویی هستند که «میل» را به «اراده» تبدیل میکند.

قسمتی از کتاب مخمصه (التهاب):
ـ منزل ایدی، داخلی، شب
ایدی پای کامپیوتر است. تلفن زنگ میزند. گوشی را برمیدارد.
ایدی: اَلو.
مککالی: سلام، منم.
ایدی: خیلی وقته ازت بیخبر بودم.
مککالی: سرم شلوغه. میشه ببینمت؟
ایدی: فکر نمیکنم. تمام شب رو کار داشتم. یک شب دیگه، خوب؟
مککالی: مهم نیست. بهت احتیاج داشتم.
ایدی: منم همینطور.
مککالی: با یک قراره دیگه چطوری؟
ایدی: خوبه.
مککالی: پس میبینمت.
ایدی لبخند میزند و گوشی را قطع میکند.
ـ بیرون رستوران، خارجی، شب
مک کالی و همکاران به اتفاق خانوادههایشان بیرون میآیند. همگی لباسهای مرتب پوشیدهاند. هانا و دستیارانش از بالای یک ایوان آنها را زیر نظر دارند.
همکار هانا: جشن گرفتند.
هانا: «اسلیک» کدومشونه؟
همکار: اون گندهِه که پیرهن سفید پوشیده (منظورش مایکل است)
همکار دیگر: دوتاشونو میشناسیم. اون موطلاییه کریس شی هرلیسه. قمارباز و رانندهی ماهریه. مدتیه که با اینا میپره. پلیس خونهاش رو تحت نظر داره.
مارینو: مایکل چریتو تا حالا سهبار بهخاطر سرقت مسلحانه دستگیر شده. توی کار فلزات گرونقیمت بوده. پلاتین، نقره و شمش طلا. احتمالاً بانک «سامی و من» هدف بعدی و اونهاست.
هانا: اون که تنهاست کیه؟
همکار: اولینباره که میبینمش. هنوز چیزی دربارهاش نمیدونیم. (مک کالی سوار اتومبیلش میشود).
هانا: تحقیق کنید.
مککالی و دارودستهاش ماشینهای خود را روشن میکنند و از صحنه دور میشوند.
هانا: خیله خب، وقتی اونها از در اومدند بیرون، باید بدونیم چه کار میخوان بکنم؟طوری غافلگیرشون کنیم که در عمرشون ندیده باشن.
ـ اتاقی کوچک، داخلی، شب
وینگرو مهمان دختر جوان و سیاهپوستی است. دختر لباسش را میپوشد و نزدیک او میآید.
دختر: کوچولو، وقت رفتنه.
وینگرو: مثل اینکه بد نگذشته، نه؟
دختر: آره، تو عالی بودی، قوی و خونسرد.
وینگرو: نمیخواد چاخان بگی، من خوب حالیم میشه وقتی مردم خالی میبندن!
دختر: (لبخند میزند) اما من دروغ نمیگم! تو یک رامکنندهی قهّاری! (هر دو میخندند) حالا من باید برگردم سر کارم تو خیابون.
وینگرو: یک رودهی راست تو شکمت نیست.
دختر (جاخورده): دربارهی چی حرف میزنی؟
وینگرو: نمیدونم چی میگم.
دختره ترسیده با نگرانی به وینگرو نگاه میکند.
وینگرو: بدشانسی اومده سراغت!
ـ رستورانی دیگر، داخلی، شب
جمع پلیسها و زنهایشان که برای گذراندن یک شب تفریحی به رستوران آمدند. دورتر، جماعت در حال رقصیدن هستند. هانای جاستین یک لطیفه تعریف میکند. زن میخندد و دور میشود. پشت میز، پلیسی با زوجش گرم گرفته.
هانا: شماها جفت همدیگه هستین!
لحظهای بعد با زنش تانگو میرقصد.
پلیس: من یک آدمی رو میشناختم به نام رائول، دوران دبیرستان بودم. (برای زوجش تعریف میکند) تو میتونستی انگشتهای اونو بگیری دور هم بپیچونی. پلکهاش راحت میرفت بالا. (ادای او را درمیآورد).
جاستین: (در حال رقصیدن با هانا) فوقالعاده بودن تو واسهی اینه که بهترین رو بلدی!
در همین لحظه خبرکُن به هانا زنگ میزند.
هانا: مزاحم سیّار! (دکمهی آن را فشار میدهد. شمارهی تلفن فردی که با او کار دارد ظاهر میشود.)
مارینو: (پلیس سیاهپوست لیوان نوشیدنیاش را بالا میآورد) رائول اینه!
هانا (شماره میگیرد) بله، وینسنت هانا هستم.