
سینما-اقتباس: مرد سوم
فیلم «مرد سوم» (The Third Man) که در سال 1949 به کارگردانی کارول رید ساخته شد، یکی از شاخصترین نمونههای اقتباس ادبی در تاریخ سینماست؛ اثری که براساس داستانی از گراهام گرین شکل گرفت و به یکی از ماندگارترین فیلمهای نوآر بریتانیایی بدل شد. این اقتباس هم روایتی پرتعلیق از ماجرای دوستی، خیانت و فساد پس از جنگ جهانی دوم است و هم با بهرهگیری از زبان بصری خاص رید و فیلمنامهی دقیق گرین، به اثری تبدیل شده که مرزهای میان ادبیات و سینما را کمرنگ کرده است. گراهام گرین، نویسنده و روزنامهنگار انگلیسی که همواره علاقهمند به کاوش در تضادهای اخلاقی و موقعیتهای مبهم انسانی بود، در این پروژه با کارول رید همکاری نزدیکی داشت. برخلاف بسیاری از اقتباسهای سینمایی که از یک رمان منتشر شده استفاده میکنند، در این مورد، ابتدا داستان به شکل فیلمنامه توسعه یافت و سپس گرین نسخهی رمان را نوشت. او خود تأکید میکرد که داستان «مرد سوم» در ابتدا برای سینما خلق شده و متن رمان بیشتر به منزلهی پیشنویسی ادبی برای فیلم بوده است.
دههی 1940، اروپا درگیر ویرانیهای پس از جنگ جهانی دوم بود. شهر وین، که محل وقوع داستان است، تحت اشغال چهار قدرت متفقین قرار داشت و به چهار منطقهی امریکایی، بریتانیایی، فرانسوی و شوروی تقسیم شده بود. این شرایط سیاسی پیچیده، بستر مناسبی برای شکلگیری داستانی دربارهی فساد، بازار سیاه و بازیهای چندلایهی قدرت فراهم میکرد.
گراهام گرین در بازدیدی که از وین داشت، با شهری مواجه شد که هنوز از بمبارانها و اشغال زخمخورده بود. خیابانهای نیمهویران، تونلها و فاضلابهای زیرزمینی و فضای سرد و مهآلود شهر، الهامبخش او در خلق دنیایی شد که هم واقعی و هم بهشدت نمادین بود. این اتمسفر تاریک، از همان ابتدا برای یک فیلمنوآر ایدهآل به نظر میرسید.
اگرچه رمان و فیلم «مرد سوم» براساس یک طرح مشترک ساخته شدند، اما تفاوتهای مهمی میان آنها وجود دارد. در رمان، گرین فضای روانشناسانهی بیشتری برای شخصیتها در نظر گرفته و توصیفهای دقیقتری از وین ارائه کرده است. او با استفاده از زبان نوشتار، به درونیات هالی و رابطهی پیچیدهی او با هری لایم پرداخته و لایههای اخلاقی داستان را پررنگتر کرده است.
در فیلم، رید بسیاری از این لایههای درونی را با ابزارهای بصری جایگزین کرده است: زاویههای کج دوربین، نورپردازی پرکنتراست، سایههای عمیق و استفادهی استادانه از لوکیشنهای واقعی وین. این زبان بصری نهتنها حس بیثباتی و اضطراب را منتقل میکند، بلکه معادل سینمایی همان نااطمینانی اخلاقی است که در رمان وجود دارد.
یکی از تغییرات کلیدی، شخصیتپردازی هری لایم است. در رمان، لایم حضوری نامرئی و عمدتاً از خلال روایت دیگران شکل میگیرد، اما در فیلم، با ورود ناگهانی اورسن ولز در یکی از مشهورترین سکانسهای تاریخ سینما ـ صحنهی سایه بر دیوار ـ شخصیتی کاریزماتیک و ترسناک خلق میشود.
هالی مارتینز، قهرمان داستان، نویسندهی آثار وسترن درجه دویی است که به وین میآید تا دوست قدیمیاش، هری لایم را ببیند، اما درمییابد که او مرده است. جستوجوی حقیقت دربارهی مرگ لایم، مارتینز را به قلب دنیای زیرزمینی فساد و خیانت میکشاند. این شخصیت در رمان کمی پیچیدهتر و کمتر معصوم است، درحالیکه در فیلم، با بازی جوزف کاتن، وجهی سادهدلانهتر و بیتجربهتر دارد که تضاد او با فضای تیرهی وین را برجستهتر میکند.
هری لایم، با بازی اورسن ولز، به شخصیتی فراتر از آنچه گرین نوشته بود بدل شد. ولز با کاریزما و تهلهجهی خاصش، نوعی جذابیت شیطانی به لایم داد که او را در ردیف ضدقهرمانهای بهیادماندنی سینما قرار میدهد. صحنهی گفتوگوی او و مارتینز بر فراز چرخوفلک مشهور وین، که ولز بخشی از دیالوگهایش را خود نوشت (ازجمله جملهی معروف دربارهی «ساعت کوکو» سوئیسی)، از نقاط اوج فیلم است.
آنا، با بازی آلیا والری، نمایندهی عشق ناکام و قربانی بیپناه فضای سیاسی پس از جنگ است. در رمان، او پسزمینهی بیشتری دارد و پیچیدگیهای روحیاش بیشتر کاویده میشود، اما در فیلم، حضورش بیشتر بهعنوان نقطهی عاطفی داستان و عامل تقویت حس تلخی پایانی است.
«مرد سوم» چه در قالب رمان و چه فیلم، اثری دربارهی مرزهای مبهم میان خیر و شر، وفاداری و خیانت، و عدالت و فساد است. هالی مارتینز با جستوجوی حقیقت، نهتنها با فساد سیستماتیک روبهرو میشود، بلکه با واقعیت تلخ ماهیت دوستش مواجه میگردد. هری لایم، که زمانی قهرمان شخصی مارتینز بوده، درواقع تبهکاری بیرحم است که با قاچاق پنیسیلین آلوده، جان بیماران را به خطر انداخته.
فضای پس از جنگ، که در آن مرزهای اخلاقی فرو ریخته و هر چیز قابل خرید و فروش است، بستر اصلی این تمهاست. در این میان، عشق ناکام آنا، تردیدهای مارتینز و سردی جهان پیرامون، همگی بر بیرحمی واقعیت تأکید میکنند.
قسمتی از رمان مرد سوم نوشتهی گراهام گرین:
کارآگاه آماتور نسبت به کارآگاه حرفهای این مزیت را دارد که ساعت کاری معینی ندارد. رولو مارتینز هم روزی هشت ساعت کار نمیکرد و تحقیقاتش بهخاطر ناهار تعطیل نمیشد. او هر روز، به اندازهی دو روز کارِ مأموران من کار میکرد، در ضمن، این مزیت اصلی را هم داشت که دوست هری بود. او، همچنین، در دل ماجراها بود، حال آنکه ما از بیرون به حوادث نگاه میکردیم.
دکتر وینکلر در خانه بود. شاید به نظر یک افسر پلیس، او در خانه نبوده است. مارتینز باز از عبارت راهگشای «یکی از دوستان هَری لایم» استفاده کرده و کارش را پیش برده بود.
اتاق انتظار دکتر وینکلر، مارتینز را به یاد مغازهی عتیقهفروشی میانداخت. عتیقهفروشیای که در Objet d’art مذهبی تخصص داشت. تعداد صلیبها بیشمار بود و هیچکدامشان متأخرتر از قرن هفدهم نبودند. مجسمههایی از چوب و عاج دیده میشد. تعداد زیادی جعبهی اشیای متبرکه هم به چشم میخورد: تکههای کوچک استخوان که نام قدیسان بر آنها نقش بسته و در قابهای بیضیشکل، روی یک ورقهی قلع چسبانده شده بود. مارتینز با خود گفت که اگر آنها اصل بوده باشند، چه سرنوشت عجیبی داشتهاند چراکه بخشی از بند انگشت سَنت سوزانا از اتاق انتظار دکتر وینکلر سر درآورده است. حتی به نظر میآمد که کاردینالها روزگاری روی این صندلیهای زشت و پشتی بلند نشستهاند. اتاق درهمریخته بود و آدم انتظار داشت که بوی بخور به مشامش برسد. در صندوقچهای طلایی تکهی بسیار کوچکی از صلیب راستین نگهداری میشد. عطسهای او را به خود آورد.