سینما-اقتباس: لبه تیغ
«لبه تیغ» فیلمی است به کارگردانی ادموند گولدینگ و محصول سال 1946 سینمای امریکا. «لبه تیغ» از رمان سامرست موام به همین نام اقتباس شده است. این رمان سرگذشت واقعی یک جوان امریکایی است که در جنگ جهانی، یکی از دوستانش بهخاطر او کشته میشود و این حادثه او را تکان میدهد و به جستوجوی پاسخ مسائل ابدی بشر برمیانگیزد: زندگی چیست؟ چه هدفی دارد؟ از کجا میآییم؟ و چرا؟ و سرانجام به کجا میرویم؟ او برای یافتن پاسخ دست از همهچیز میشوید و به سیر آفاق و انفس میپردازد. این جوان جستوجوگر، زیرک، هوشیار و داناست. بهدنبال معرفت، ریاضت میکشد و در پی کمالات روحی آرام و قرار ندارد.
این جوان با آنکه امریکایی است، اما برخلاف انتظار هر خوانندهای با هر نوع زمینهی فکری قبلی، که شاید منتظر است با نمونهی بارز و مشخص یک ستایشگر ثروت روبهرو شود، مردی است که در جستوجوی معرفت عارفانه، پشت به دنیا کرده است.
موآم در تحریر و نگارش کتاب خود نقش دارد و قصهگوست. آنچه در نشیب و فراز این داستان لطیف، برای خواننده دلنشین است، صداقت نویسنده است. صداقتی که هیچ رنگ خودبزرگنمایی، فخرفروشی و ادعای فضل و فضیلت ندارد. در این کتاب، رابطهی نقشآفرینانی متفاوت، ازقبیل شوکتطلب، ثروتجو، دلالصفت، هستیباختهای پوچی طلب و سرانجام مردی که با تمام فلاسفه و اندیشههای ممتاز زندگی و هستی آشنا میشود تا از میان آنها برترین اندیشه را برگزیند، با کشش و کوششی دلپذیر خواننده را بهدنبال خود میکشاند و درحالیکه هریک از این نقشآفرینان میتوانند لبه تیغ باشند، از وارستگی، پاکینفس و آرامشی که یک انسان تزکیهیافته به آن دست مییابد تجلیل میشود.
موآم رمان را یک قالب ناقص میداند و میگوید هیچ رمانی کامل نیست. موآم معتقد است: باید رمان را با با لذت خواند. اگر رمان به خوانندهی خود لذت ندهد، بیارزش است. بهاینترتیب، هر خواننده، خود بهترین منتقد اثری است که میخواند؛ زیرا اوست که میداند از چه بخشها و فرازهایی از کتاب لذت میبرد و از کدامین فصلها و جملات هیچ لذتی نمیبرد.
«لبه تیغ» یک رمان به تمام معناست. موآم معتقد به خلق حادثه پشت حادثه نیست. این کار را از معیارهای اصلی بیارزش بودن رمان میداند. همچنین معتقد است که رمان نمیتواند مخصوص یک طبقهی خاص نوشته شود، که اگر چنین شود، آن دیگر رمان نیست، بلکه یک کتاب کاملاً تخصصی است.
«لبه تیغ» از آن جنبه یک شاهکار است که متکی به معیار سنجیدن ارزشهاست. کتاب در خودش تصویر بد را مینمایاند و این تصویر، خود نقاش و نقشآفرین خود را نابود میسازد.
جای تردید نیست که زمان نگارش داستان و جَو زمان و فضای سالهای پس از جنگ جهانی، در آفرینش کتاب اثرزا بوده است. مختصات و ویژگیهای مکانها و انسانها در جنگ، همچنین تربیتهای اشرافمآبانه و تبعیضات و شکافهای عمیق اجتماعی جامعهی امریکا، فرانسه، انگلیس و... همه و همه در ساخت و بافت نقشآفرینان رمان «لبه تیغ» متجلی شده است.
نحوهی زندگی یک روسپی گناهزده و شخصیت قابل حس و لمس یک اشرافزاده و جوانی که بی داشتن پدر و مادر، در جامعهای پر از تضاد و تبعیض رها میشود، همه واقعی هستند و باید با واقعیت نوشته شوند.
این صحنهها هنگامی لطف راستین و معنای خود را بازمییابند که در پایان راه بررسی شوند، نه در بزنگاه ارتکاب به گناه. در پایان راه است که مضرات و تیرگیها به نمایش درمیآیند.
«لبه تیغ» رمانی ماندنی است، نه بهخاطر گیرایی مجذوبکننده فکر داستان، بلکه به این دلیل که میتواند طرح تمام جوامع باشد، حتی جوامع فردا.

قسمتی از رمان لبه تیغ اثر سامرست موام:
در تمام شهرهای بزرگ گروههای مستقل و متکی به خود هستند که بدون ارتباط با دیگران، مانند دنیاهایی کوچک که درون جهانی بزرگ قرار داشته باشد، روزگار میگذرانند.
این گروهها که اعضایش به همنشینی با هم اکتفا میکنند، مانند جزیرههایی مسکونی هستند که توسط تنگههای بیگذر، از یکدیگر جدا ماندهاند.
من براساس تجربهام دریافتهام که هیچیک از شهرهای بزرگ مانند «پاریس» به حقیقت این گفته نزدیک نیست.
در پاریس، گروه اشراف کمتر کسی را به میان خود راه میدهند. سیاستمداران در حلقهی پلید خودشان هستند، افراد متوسط جز با یکدیگر رفتوآمد نمیکنند. نویسندگان هم جز دور یکدیگر جمع نمیشوند. برای مثال هفتهنامهی «آندره ژید» را باز کنید، حیرت میکنید که چطور مردی مانند او جز از همکاران خودش از هیچکس دیگر حرفی نمیزند. بههرحال، نقاشان فقط با نقاشان همنشین میشوند. موسیقیدانان فقط با موسیقیدانان و... درست همین وضع در لندن هم هست؛ اما نه تا این اندازه. در لندن بهندرت همجنس با همجنس و همراه خودش آمدوشد میکند و خانههایی هم هست که در آنها اشرافزاده و هنرپیشه و نقاش و وکیل و خیاط و نویسنده، همه بر سر یک میز دور هم جمع میشوند.
سرگذشت زندگیام به گونهای بود که گاهبهگاه در هریک از این دنیاها در پاریس رفتوآمدی داشتم. تا آنجا که از طریق الیوت حتی به دنیای مسدود و غیرقابل نفوذ بولوار سن ژرمن نیز راه پیدا کردم؛ اما در میان همهی اینها، آن که من بیشتر پسندیدم، ناحیهای است که بولوار دو مونپارناس مرکز اصلی آن است. به نظر من، این ناحیه از آن جای عجیب و غریبی که خیابان فوش مرکز آن است و از گروه درهمآمیختهای که مدام در حال رفتوآمد به لارو و کافه دو پاری هستند، و از شادی پر سروصدای مونتمارتر کثیف به مراتب دوستداشتنیتر است.
آن روزها که جوان بودم، حدود یک سال در اتاق کوچکی نزدیک لیون دو بلفور زندگی میکردم. این اتاق در طبقهی پنجم عمارتی بود که از آنجا یک منظرهی گورستانی را میتوانستم تماشا کنم. برای من، مونپارناس هنوز هم همان آرامش مطلوب روستایی آن روزها را دارد. هنوز هم هنگامیکه از خیابان باریک و کمنور «رو دو دسا» عبور میکنم، رستورانی را در نظر میآورم که همگی برای صرف شام در آنجا دور هم جمع میشدیم. هنوز هم یادم میآید که چطور یک گروه نقاش و مجسمهساز و طراح دور هم مینشستند و تا نیمههای شب با احساسات ابلهانهای توام با خشمی زودگذر، از نقاشی و ادبیات حرف میزدند. غیر از آرنولد بنت من تنها نویسندهی آن جمع بودم و در سخنان و هیجانهایشان سهیم بودم.
هنوز هم دوست دارم در بلوار قدم بزنم و برای خودم از جوانانی که امروز سنوسال آن روز مرا دارند، داستانها بسازم. هنوز هم اگر فرصتی دست بدهد، سوار تاکسی میشوم و به «کافه دو دوم» میروم و لحظهای در آنجا به تماشا مینشینم.
افسوس و صد افسوس که امروز دیگر مانند آن روزها جای تجمع وارستگان نیست. حالا کاسبان محله به آنجا میآیند و ناآشنایان آن سوی رودخانه نیز به امید تماشای دنیایی ـ که دیگر نیست ـ اینسو و آنسو پرسه میزنند.