#
#

بیوگرافی: کریستی لفتری

4 ماه پیش زمان مطالعه 5 دقیقه


کریستی لفتری نویسنده‌ی بریتانیایی ـ قبرسی است که به‌خاطر رمان‌های پرفروش و تأثیرگذارش، به‌ویژه زنبوردارِ حلب شناخته می‌شود. او در آثارش به موضوعاتی مانند جنگ، مهاجرت و بحران‌های انسانی می‌پردازد و داستان‌هایش ترکیبی از واقعیت و تخیل هستند. لفتری قبل از نویسندگی، در زمینه‌ی روان‌شناسی و مددکاری اجتماعی فعالیت داشت و این تجربه‌ها به عمق ‌بخشیدن به شخصیت‌پردازی و روایت‌های او کمک کرده است. 
لفتری در سال 1980، در لندن از والدینی قبرسی متولد شد. خانواده او از جمله هزاران قبرسی‌هایی بودند که پس از اشغال قبرس به‌دست ترکیه، در سال 1974، مجبور به ترک وطن خود شدند. پدر و مادر او به‌عنوان پناهنده به بریتانیا مهاجرت کردند و در محله‌های فقیرنشین لندن ساکن شدند.
تجربه مهاجرت والدینش تأثیر عمیقی بر لفتری گذاشت. او در مصاحبه‌هایش اشاره کرده که داستان‌های پدر و مادرش درباره‌ی جنگ و آوارگی، الهام‌بخش بسیاری از نوشته‌هایش بوده است. این موضوع به‌ویژه در رمان «زنبوردار حلب» مشهود است که درباره‌ی یک زوج سوری است که به‌دلیل جنگ از حلب فرار می‌کنند.
این نویسنده در دانشگاه بیرکبک در رشته‌ی روان‌شناسی تحصیل کرد و سپس مدرک کارشناسی ارشد خود را در نویسندگی خلاق از دانشگاه برونل گرفت. پیش از آنکه به نویسندگی تمام‌وقت بپردازد، لفتری چندین سال به‌عنوان مددکار اجتماعی در لندن کار می‌کرد. او با پناهندگان، قربانیان خشونت خانگی و کودکان بی‌سرپرست کار کرد. این تجربه‌ها بعدها به او کمک کرد تا شخصیت‌های واقعگرایانه و داستان‌های عمیق خلق کند.

 


لفتری در ابتدا داستان‌های کوتاه می‌نوشت و در کلاس‌های نویسندگی شرکت می‌کرد. اولین رمان او، «باغ آفتاب‌گردان‌های سوخته» در سال 2010، منتشر شد. این کتاب براساس خاطرات والدینش از جنگ قبرس نوشته شده بود.
«زنبوردار حلب» نقطه عطفی در حرفه‌ی لفتری بود و او را به یک نویسنده‌ی بین‌المللی تبدیل کرد. داستان درباره‌ی نوری، یک زنبوردار سوری، و همسرش عفراست که به‌دلیل جنگ در سوریه مجبور به فرار به بریتانیا می‌شوند. این رمان تراژدی جنگ، درد مهاجرت و امید به زندگی بهتر را به تصویر می‌کشد.
او در سال 2021، رمانِ «خیابان صدای پرندگان» را منتشر کرد. این رمان درباره‌ی نیتا، یک پرستار کودک سریلانکایی است که در قبرس ناپدید می‌شود. داستان به موضوع کارگران مهاجر و نادیده گرفته‌ شدن آن‌ها می‌پردازد.
لفتری در آثارش از زبان ساده اما تأثیرگذار استفاده می‌کند. او داستان‌هایش را با فلش‌بک و تغییر راوی پیش می‌برد که به عمق‌ بخشیدن به شخصیت‌ها کمک می‌کند. 
این نویسنده با سازمان‌هایی مانند کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل همکاری کرده و از حقوق پناهندگان حمایت می‌کند. او همچنین در کمپین‌های کمک به کودکان جنگ شرکت فعال دارد. آثار او ترکیبی از واقع‌گرایی اجتماعی و تخیل ادبی هستند و تأثیر عمیقی بر خوانندگان سراسر دنیا گذاشته‌اند.

زنبوردار حلب

زنبوردار حلب

خوب
افزودن به سبد خرید 130,000 تومان

قسمتی از کتاب زنبوردار حلب نوشته‌ی کریستی لفتری:
درحالی بیدار می‌شوم که دست عفرا روی سینه‌ام جا گرفته. انگشتانش را بر انگشتانم احساس می‌کنم؛ اما چیز دیگری هم هست. یاد محمد می‌افتم و کلیدی که در حیاط زن صاحب‌خانه پیدا کردم؛ اما دستم را که تکان می‌دهم، می‌بینم شاخه‌ای گل داوودی در دستم گرفته‌ام. 
می‌گوید: «برام یه هدیه‌ی دیگه آوردی؟» پرسشی در لحنش هست. 
می‌گویم: «آره.»
انگشت‌هایش را روی گلبرگ‌ها و ساقه‌ی گل می‌کشد.
می‌گوید: «چه رنگیه؟»
«نارنجی؟»
«از نارنجی خوشم می‌آید... فکر می‌کردم تمام شب طبقه‌ی پایین می‌مونی. تو خوابت برد و حازم کمکم کرد بیام بالا؛ نمی‌خواست بیدارت کنه.»
حالتی از درماندگی در کلامش هست، چیزهایی که نمی‌پرسد و من دیگر تاب تحمل عطر گلاب تنش را ندارم.
می‌گویم: «خوشحالم که خوشت اومد.» دستش را از روی سینه‌ام برمی‌دارم و می‌گذارم گل بیفتد روی تخت. 
کمی بعد، پس از اینکه نمازم را خواندم و لباس عفرا را پوشاندم، لوسی فیشر سر می‌رسد. امروز عجله دارد، دو کوله‌پشتی همراهش است، انگار دارد می‌رود جایی. این‌بار زن دیگری را هم با خودش آورده که گمان کنم مترجم باشد؛ زنی تیره‌پوست و گردالو که کیفی به سبک قدیمی در دستش گرفته است. 
فقط ده دقیقه در آشپزخانه می‌نشینیم. لوسی فیشر نامه‌ی جدید را به من می‌دهد که نشانی اقامتگاه واضح و روشن روی آن چاپ شده و تاریخ و ساعت مصاحبه‌ی پناهندگی را هم می‌گوید.

 

 

می‌گوید: «پنج روز فرصت دارین که خودتون رو آماده کنین.» 
می‌گویم: «انگار می‌خوام امتحان بدم.» و لبخند می‌زنم. اما قیافه‌ی او خیلی جدی است. برایم توضیح می‌دهد که عفرا و دیومانده هرکدام یک مترجم همراهشان خواهند داشت و برای من هم مترجمی در دسترس خواهد بود.
می‌گویم: «مصاحبه‌ی دیومانده هم همون روزه؟»
«بله، می‌تونین با هم تا اونجا برین. ساختمونش توی جنوب لندنه.» به حرف‌ زدن ادامه می‌دهد، نقشه‌ای را باز می‌کند، محل را نشانم می‌دهد، نقشه‌ی دیگری باز می‌کند که مال خط‌های قطار است و چیزهایی را برایم توضیح می‌دهد. ولی حواس من به حرف‌هایش نیست. می‌خواهم برایش از بال‌های دیومانده بگویم. می‌خواهم برایش از محمد بگویم و از کلیدها اما از واکنشی که ممکن است نشان بدهد می‌ترسم. سپس چیزی در آن سوی پنجره توجهم را جلب می‌کند. هواپیماهایی سفید که در آسمان پیش می‌روند. تعدادشان آن‌قدر زیاد است که نمی‌شود شمرد. صدای سوتی می‌شنوم و غرشی از پی آن می‌آید انگار زمین از هم شکافته. می‌دوم پشت پنجره: موشک‌ها فرو می‌افتند، هواپیماها دور می‌زنند. نور زیادی قدرتمند است، دستم را سایه‌بان چشم‌هایم می‌کنم. صدا زیادی بلند است، گوش‌هایم را می‌گیرم. 
دستی را روی شانه‌ام احساس می‌کنم.
می‌شنوم: «آقای ابراهیم؟»
برمی‌گردم و لوسی فیشر را می‌بینم که پشت سرم ایستاده. 

مشاهده آثار کریستی لفتری   
  

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط