
بیوگرافی: ولادیمیر نیکالایویچ واینوویچ
ولادیمیر نیکالایویچ واینوویچ یکی از مهمترین چهرههای ادبیات روسیه در نیمهی دوم قرن بیستم بود که آثارش ترکیبی از طنز گزنده، انتقاد اجتماعی و روایتهای انسانی از زندگی تحت حکومت شوروی را ارائه میداد.
ولادیمیر واینوویچ در 26 سپتامبر 1932 در دوشنبه (پایتخت تاجیکستان کنونی) به دنیا آمد. پدرش، نیکالای پاولویچ واینوویچ روزنامهنگار و مادرش، روزا کولمان معلم ریاضیات بود. خانوادهی او روسی ـ یهودی بودند اما وینوویچ بعدها خود را بیشتر یک روسی میدانست تا یهودی.
در سال 1941، پس از حملهی آلمان به شوروی، خانوادهاش به اوکراین مهاجرت کردند. در این هنگام پدرش به جبهههای جنگ فرستاده شد و ولادیمیر خاطرات دردناکی از قحطی و خشونتهای جنگ داشت.
در مدرسه به شعر و داستاننویسی علاقه نشان داد و تحت تأثیر نویسندگانی مانند چخوف و گوگول قرار گرفت. پس از پایان مدرسه، بهدلیل وضعیت مالی نامناسب خانواده، نتوانست به دانشگاه برود و در عوض به کارهای مختلفی مانند نجاری و کارگری مشغول شد.
در سال 1951، به خدمت سربازی در نیروی هوایی شوروی فراخوانده شد. خاطرات او از زندگی در پادگانهای نظامی و بوروکراسی مسخرهی ارتش شوروی، بعدها الهامبخش رمان مشهورش «زندگی و ماجراهای غیرعادی سرباز ایوان چونکین» شد.
پس از پایان خدمت سربازی در 1955، به مسکو رفت و در مؤسسهی ادبیات گورکی ثبتنام کرد. اولین اشعارش در مجلات ادبی شوروی منتشر شدند، اما بهدلیل لحن غیرمتعارف و طنزآمیز، مورد انتقاد مقامات قرار گرفت. در اواخر دههی 1950، به داستاننویسی روی آورد و اولین داستان کوتاهش، «ما اینجا زندگی میکنیم» (1961) توجه منتقدان را جلب کرد.
زندگی و ماجراهای غیرعادی سرباز ایوان چونکین مهمترین اثر واینوویچ است که در آن، زندگی یک سرباز سادهلوح اما مهربان را در سیستم پوچ نظام شوروی به تصویر میکشد. این رمان ابتدا در سامیزدات (شبکه زیرزمینی انتشارات ممنوعه در شوروی) منتشر شد و سپس در غرب به چاپ رسید. حکومت شوروی این کتاب را ضدکمونیستی خواند و واینوویچ را تحت فشار قرار داد.
در دههی 1970، به جنبش دگراندیشان شوروی پیوست و همراه با آندری ساخاروف و الکساندر سولژنیتسین علیه سانسور و نقض حقوق بشر مبارزه کرد.
در 1974، از اتحادیهی نویسندگان شوروی اخراج شد و تمام آثارش ممنوع شدند.
در 1980، پس از انتشار ایوانونکا (که نقدی تلخ بر سیستم قضایی شوروی بود) از کشور اخراج شد. کا گ ب او را خائن به میهن خواند و حتی طرحی برای مسموم کردنش طراحی کرد که ناکام ماند.
در دوران تبعید، این نویسنده ابتدا به مونیخ رفت و برای رادیو آزادی (اروپای آزاد) برنامه تولید کرد. سپس به امریکا مهاجرت کرد و در تگزاس ساکن شد. در تبعید، رمان «مسکو 2042» (1986) را نوشت که هجوی بر آیندهی خیالی شوروی بود و فروپاشی آن را پیشبینی میکرد.
واینوویچ پس از فروپاشی شوروی، در 1991، به روسیه بازگشت اما همچنان منتقد نظام جدید بود. او در مصاحبهای گفته: «پوتین همان شوروی است، فقط بدون ایدئولوژی.»
این نویسنده، در 27 ژوئیه 2018، در 85 سالگی در مسکو درگذشت. مراسم تشییع او با حضور روشنفکران و مخالفان حکومت برگزار شد. امروزه او را گوگول قرن بیستم مینامند که با طنز و شجاعت، چهرهی واقعی استبداد را نشان داد.
قسمتی از کتاب آقای نویسنده و جنجال بر سر آپارتمان دولتی نوشتهی ولادیمیر نیکالایویچ واینوویچ:
از جلسه دو هفته میگذشت و هر روز شایعات وحشتناکی پخش میشد و آپارتمان همچنان مهروموم شده باقی مانده بود. میرفتم و میدیدم که یک نوار کاغذی با مهر کارگزاری ساختمان به در چسبانده شده است. این تکه کاغذ هیچ ارزش قانونی ندارد، ولی بنا به احترام همگانی نسبت به مهرها، بهتر است به آن دست نزد؛ ولی آخر دو هفته گذشته است و میگویند دیگر کلیونوف ـ کوپرشتوک هم آپارتمانی مشرف به دیوار ندبه دریافت کرده است. آنوقت اینجا چه خبر است؟ چرا کلیدها را به من نمیدهند؟ چرا حکم انتقال آپارتمان را با ساز و دهل نمیدهند؟ حتی میتوانند نوشتهی کوچکی دربارهی دستاوردهای ما در روزنامهای چاپ کنند: ببینید، یک خانوادهی دیگر هم به خانهی بهتری نقلمکان کرد. ولی حکم را نمیدهند، چون تصمیم مجمع هنوز به تصویب کمیتهی اجرایی منطقه نرسیده است. کمیتهی اجرایی شاید با کمال میل این تصمیم را تصویب کند (البته میلی هم نداشت)، ولی نمیتواند این کار را انجام دهد، چون اصولاً هیچ کاغذ و سند و درخواستی به دستش نرسیده است. چرا هنوز استاد به کمیتهی اجرایی تسلیم نشدهاند؟ از چه کسی باید پرسید؟ بَهبَه، خودش اینجاست، «رئیس»، شخص خودش، با کیف بزرگی زیر بغل، از محوطه میگذرد. مثل همهی مردم، مثل همهی انسانهای فانی، پاها را جلو و عقب میکند و حتماً باور نخواهید کرد که هیچ محافظی هم دوروبرش نیست: بسیار راحت میتوان به او نزدیک شد.
ـ باریس آلکساندرویچ، این چه وضعی است؟ یعنی واقعاً تا الان نمیشد این کاغذها را تنظیم کرد؟
باریس آلکساندرویچ از انزجار راستین، حقیقتاً به لرزه درمیآید. نه، نه نسبت به ارباب رجوع سمج، بلکه نسبت به کارمندان بیعرضهی کارگزاری ساختمان:
ـ متوجهید، برای تایپ اسناد به ماشین تحریری با کاغذخور بزرگ نیاز است. آنها هم نمیتوانند چنین ماشین تحریری پیدا کنند. بیعرضهها! بعد هم همگی سر رئیس خراب میشوند. در همهی کارهای آنها رئیس مقصر است؛ حتی ماشین تحریر را هم رئیس باید برای آنها پیدا کند. خودشان نمیتوانند.
بیایید به چشمان رئیس نگاهی بیندازیم. در آنها پشت شیشهی عینک، چه میگذرد؟ نه، به نظر میرسد همهچیز روبهراه است. به قول شاعر:
چشمانش دروغ نمیگویند
صادقانه میگویند
که صاحبشان دروغگوست!