#
#

بیوگرافی: سرگی دولاتوف

1 ماه پیش زمان مطالعه 6 دقیقه


سرگئی دوناتوویچ دولاتوف در 3 سپتامبر 1941 در اُفا، پایتخت جمهوری باشقیرستان شوروی به دنیا آمد. خانواده‌اش در آغاز جنگ جهانی دوم از لنینگراد به آنجا منتقل شده بودند. مادرش ارمنی‌تبار بود و به‌‌عنوان بازیگر و بعدها تصحیح‌گر کار می‌کرد؛ پدرش یهودی و کارگردان تئاتر بود. در سال 1944، خانواده به لنینگراد بازگشتند و پس از مدتی والدین از هم جدا شدند.
دولاتوف در سال 1958 وارد دانشگاه دولتی لنینگراد در رشته‌ی زبان فنلاندی شد، اما پس از دو سال و نیم به‌دلیل مشکلات تحصیلی دانشگاه را رها کرد. در دوران دانشجویی با شاعران جوانی چون پوگنی راین، آناتولی نایمان و جوزف برودسکی آشنا شد.
بعدها به خدمت در نیروهای داخلی شوروی فراخوانده شد و نگهبان اردوگاه‌های امنیتی شد؛ تجربه‌ای که بعدها در اثر معروفش «منطقه» منعکس شد. سپس به‌عنوان روزنامه‌نگار در لنینگراد و بعد در تالنین (روزنامه سویتسکایا استونیا) فعالیت کرد. همچنین در فصل تابستان، به‌عنوان راهنمای بازدیدکنندگان در موزه‌ی پوشکین در میخایلووسکویز، نزدیک پسکوف مشغول بود که بعدها در کتاب «تپه‌های پوشکین» بر آن تأکید کرد. 

 

 

دولاتوف بارها تلاش کرد آثارش را در مجلات شوروی منتشر کند، اما به‌دلیل بیان واقعیت‌های تلخ زندگی شوروی، آثارش بدون سانسور پذیرفته نمی‌شدند؛ برای مثال، پس از انتشار داستان منطقه، به کل از سیستم نشر شوروی کنار گذاشته شد. برخی گفته‌اند حتی صفحات چاپ نخست کتابش را مأموران کا گ ب نابود کردند. وی به انتشار آثارش به‌صورت زیرزمینی و از طریق مجلات اروپایی روی آورد که درنهایت منجر به اخراجش از اتحادیه‌ی روزنامه‌نگاران شوروی در سال 1976 شد.
در سال 1978، دولاتوف به همراه مادرش، اتحاد جماهیر شوروی را ترک کرد و در سال 1979، وارد نیویورک شد تا به خانواده‌اش در امریکا بپیوندد. در نیویورک، او سردبیری روزنامه نیو امریکن را به عهده گرفت و برای رادیو آزادی نیز فعالیت داشت.
در فاصله‌ی دوازده سال زندگی در امریکا، دولاتوف دوازده کتاب منتشر کرد. سبک نویسندگی این نویسنده، ساده، موجز و طنزآمیز است. جوزف برودسکی درباره‌اش گفته: «او تنها نویسنده‌ی روسی است که آثارش تا پایان خوانده می‌شوند.» همچنین آثار او غالباً ترکیبی از واقعیت خودزندگی‌نگاری و عناصر داستان‌پردازی است که با طنز تلخ و هوشمندی همراه است.

 

 

دولاتوف در 24 اوت 1990، در نیویورک براثر نارسایی قلبی درگذشت و در قبرستان Mount Hebron شهر نیویورک به خاک سپرده شد. بعد از مرگش و در دوران پرسترویکا، آثارش به‌طور گسترده در روسیه منتشر شد.
در سال 2014، شورای شهر نیویورک تقاطع خیابان‌های 63 درایو و 108 استریت را به نام Sergei Dovlatov Way نام‌گذاری کرد و این نخستین‌بار در تاریخ نیویورک بود که نام یک نویسنده‌ی روسی روی یک خیابان می‌نشست.

دختر خارجی

دختر خارجی

نشر چام
افزودن به سبد خرید 210,000 تومان

قسمتی از کتاب دختر خارجی نوشته سرگئی دولاتوف:
در این زمان من تقریباً یک‌سال‌و‌‎نیم بود که تابعیت امریکا را گرفته بودم. با درآمد کارهای ادبی، زندگی‌ام را می‌گذراندم. کتاب‌هایم با ترجمه‌های خوب منتشر می‌شدند. اتفاقاً یکی از همکارانم دوست داشت مدام تکرار کند: 
ـ دولاتوف، در زبان اصلی، آشکارا بازنده است...
منتقدان ستایشم می‌کردند و با یادآوری نام داستایفسکی، چخوف و گوگل، مرا کرُواک شوروی می‌نامیدند. 
در یکی از نقدها آمده بود: 
«شخصیت‌های داستان‌های دولاتوف بسیار درخشان‌تر از شخصیت‌های سولژینیتسین می‌سوزند اما در جهنمی بسیار سبک‌سرانه‌تر».
نقدها و نظرات چندان برایم جالب نبودند. اینکه چه چیزی درباره‌ام می‌نویسند برایم اهمیتی ندارد. وقتی درباره‌ام نمی‌نویسند، ناراحت و آزرده می‌شوم...
درعین‌حال، رمان‌هایم فروش کمی داشت. موفقیت تجاری نداشتم. معلوم است که امریکایی‌ها ادبیات خودشان را ترجیح می‌دهند. کتاب‌های ترجمه در اینجا به‌ندرت پرفروش می‌شوند. البته انجیل یک مورد استثنایی است.
یک کارگزار ادبی به من گفت:
ـ درباره‌ی امریکا بنویس؛ یک سوژه از زندگی امریکایی انتخاب کن. بالاخره تو سال‌هاست که اینجا زندگی می‌کنی.
او دچار توهم بود. من در امریکا زندگی نمی‌کردم. من در یک مستعمره‌ی روسیه زندگی می‌کردم. آخر چه سوژه‌ی امریکایی اینجا پیدا می‌شود؟!
مثلاً چنین داستانی را در نظر بگیرید. بین خشکشویی و بانک، داریتاشویلیِ گرجستانی کباب می‌فروشد. زنی به او اعتراض می‌کند و می‌گوید:
ـ چرا به آقای لرنر یک کباب بزرگ دادی و به من یک کباب خیلی کوچک؟
داریتاشویلی دستش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
ـ اِاِاِاِ
ـ خب چرا؟
داریتاشویلی تکرار می‌کند:
ـ اِاِاِ
ـ من سمجم، شکایت می‌کنم! این موضوع را همین‌طور رها نمی‌کنم! چرا؟

 


داریتاشویلی با قیافه‌ی غم‌زده دست‌هایش را به سوی آسمان بلند می‌کند و می‌گوید: 
ـ چرا؟ خب برای اینکه من از او خوشم می‌آید!
به نظر این یک سوژه‌ی آماده است. فقط امریکایی را کجای آن بگذارم؟
روزی از روزها تلفن زنگ خورد. صدای ماروسیا تاتارویچ را شنیدم: 
ـ برایم سیگار بیاور. می‌توانی؟
ـ اتفاقی افتاده؟
ـ نه. چیز مهمی نیست. زیر چشمانم کبود است. خجالت می‌کشم به خیابان بروم. پولش را زود برمی‌گردانم.
ـ از کجا؟
ـ به تو چه ربطی دارد؟ پالتوی خز خودم را فروختم.
ـ منظورم پول نیست. کبودی از کجا آمده؟
ـ با رافکا دعوا کردیم.
ـ الان می‌آیم... 
یک سال قبل از این ماجرا با ماروسیا آشنا شدم. در روزهای ماجراجویی معروف با تلویزیون روسی.
دو تاجر، به نام‌های للیک و ماراتیک، دفتری در مرکز شهر اجاره کردند. در روزنامه‌های روسی اعلامیه‌ای را منتشر کردند و قول دادند که در هر خانه بلندگوهای ویژه‌ای نصب کنند. خلاصه، قرار شد که کار دوبله‌ی روسی برنامه‌های تلویزیون امریکا را بر عهده بگیرند.
این ایده به‌ویژه در بین بازنشسته‌ها موفقیت‌آمیز بود. پیرها با کمال میل پول دادند. للیک و ماراتیک شش نفر را استخدام کردند. دو منشی، یک حسابدار، یک نگهبان، مسئول تبلیغات و من را هم به‌عنوان تنها فرد خلاق.
مشغول این کار بودم که کتاب «چمدان» را تمام کردم. منشی‌ها کل روز حرف می‌زدند. مسئول تبلیغات هم برای تلویزیونی که وجود نداشت از تبلیغ‌کننده‌ها پول اخاذی می‌کرد. 

مشاهده آثار سرگئی دولاتوف
   

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط