
بیوگرافی: آلیستر مکلین
آلیستر مکلین یکی از مشهورترین نویسندگان رمانهای ماجرایی و هیجانانگیز قرن بیستم بود که آثارش بهدلیل صحنههای پرتنش، شخصیتهای جذاب و داستانهای پرپیچوخم شهرت جهانی دارند.
آلیستر استوارت مکلین در 28 آوریل 1922 در گلاسکو، اسکاتلند به دنیا آمد. پدرش، یورک مکلین، یک کشیش پروتستان بود و خانوادهاش بهدلیل شغل پدر، چندینبار در نقاط مختلف اسکاتلند نقل مکان کردند. مکلین در دونون و استیرلینگ بزرگ شد و تحصیلات ابتدایی خود را در آنجا گذراند.
او از کودکی به ادبیات و داستانسرایی علاقه داشت و تحت تأثیر نویسندگانی چون رابرت لویی استیونسن و جوزف کنراد قرار گرفت. در سال 1941، در 18 سالگی، به ارتش بریتانیا پیوست و در طول جنگ جهانی دوم در نیروی دریایی سلطنتی خدمت کرد.
مکلین در طول جنگ، در نبردهای مهمی مانند نبرد اقیانوس اطلس و عملیاتهای مدیترانه شرکت داشت. تجربههای او از جنگ، بعدها الهامبخش بسیاری از رمانهایش شد. او در مصاحبهای گفته بود که «جنگ به من آموخت که ترس چیست و چگونه میتوان آن را توصیف کرد.»
پس از پایان جنگ، او به تحصیل در دانشگاه گلاسکو پرداخت و در رشتهی زبان انگلیسی فارغالتحصیل شد. در این دوران، به تدریس انگلیسی مشغول شد؛ اما علاقهی شدیدش به نویسندگی، او را به سمت خلق داستانهای ماجرایی سوق داد.
مکلین در سال 1954، در یک مسابقهی داستاننویسی شرکت کرد و برنده شد. این موفقیت، انگیزهای برای نوشتن اولین رمانش، «هنگامیکه عقابهای دریایی پرواز کردند» شد که در 1957 منتشر شد. این کتاب در سطح بینالمللی بسیار پرفروش شد و فیلمی موفق با بازی گریگوری پک و دیوید نیون، در سال 1961، از روی آن ساخته شد.
مکلین بهخاطر صحنههای پرتعلیق، شخصیتهای پیچیده و پایانهای نامنتظرهی مشهور بود. داستانهایش معمولاً در فضای نظامی، جاسوسی و ماجراجویی میگذشتند و ترکیبی از اکشن، خیانت و روانشناسی شخصیتها بودند.
برخی از ویژگیهای سبک او عبارتاند از:
ـ صحنههای سریع و پرتنش
ـ شخصیتهای ضدقهرمان جذاب
ـ توصیفهای دقیق از محیطهای خشن (مانند کشتیها، کوهستانها و مناطق جنگی)
ـ پلاتهای پیچیده با گرههای داستانی غافلگیرکننده
مکلین در طول زندگی حرفهای خود بیش از 30 رمان نوشت که بسیاری از آنها به فیلم و سریال تبدیل شدند. این نویسنده در زندگی شخصی خود، فردی منزوی و کمحرف بود. او دوبار ازدواج کرد و سه فرزند داشت. در سالهای پایانی عمرش، به مشکلات الکلی دچار شد که بر سلامت و کارش تأثیر گذاشت.
او در 2 فوریه 1987 در مونیخ آلمان بر اثر سکته قلبی درگذشت و در سوئیس به خاک سپرده شد.
قسمتی از رمان عروسکی در زنجیر نوشتهی آلیستر مکلین:
ماشین پلیس را جلوی یک تابلوی توقف ممنوع پارک کردم و صد مترِ باقیمانده تا هتل را قدم زدم. ارگ متحرک رفته بود به جایی که بقیهی ارگهای متحرک آن وقت شب مشتریان خودش را دارند. لابی هتل خالی بود و فقط دستیار مدیر آنجا نشسته بود و روی یک صندلی، پشت میز چرت میزد.
بیسروصدا کلید را برداشتم و برای اینکه او را با صدای احتمالی از خواب عمیقی که بیشک حقش بود بیدار نکنم، دو طبقه را با پله بالا رفتم، بعد از آسانسور استفاده کردم.
لباسهای خیسم را از تن خارج کردم، یعنی همهی لباسها را. دوش گرفتم، لباس خشک پوشیدم با آسانسور پایین رفتم و کلیدم را با صدا روی میز کوبیدم.
دستیار مدیر، چشم باز کرد، بهترتیب به من، به ساعتش و کلید روی میز نگاه کرد.
«آقای شرمن. من... من صدای اومدنتون رو نشنیدم.»
«چند ساعت قبل خواب بودی. مثل یه بچهی بیگناه و معصوم...»
حرفم را گوش نمیداد برای بار دوم مبهوت به ساعتش نگاه کرد.
«چی کار میکنی، آقای شرمن؟»
«من تو خواب راه میرم.»
«ساعت دو و نیم صبحه.»
معقول جواب دادم. «من عادت ندارم صبحها تو خواب راه برم.» چرخیدم و نگاهی به دهلیز انداختم. «چی شده؟ نه دربانی، نه مستخدمی، نه رانندهی تاکسیای، نه ارگنوازی، حتی سایهی یه نفر هم دیده نمیشه. مسامحه، اهمالکاری. باید برای این سهلانگاری توبیختون کنن.»
«ببخشید؟»
«بهای دریاسالاری، هوشیاری ابدی است.»
«منظورتون رو نمیفهمم.»
«منم مطمئن نیستم بفهمم. این وقت شب هیچ آرایشگری باز هست؟»
«گفتین... منظورتون آرایشگره...»
«بیخیال. مطمئنم خودم یه دونه پیدا میکنم.»
رفتم. بیست متر دورتر وارد درگاهی شدم. با خوشحالی منتظر شدم اگر کسی تعقیبم میکند بزنم لت و پارش کنم؛ اما بعد از دو سه دقیقه معلوم شد کسی در تعقیبم نیست. سوار ماشین شدم و رفتم به طرف اسکله. دو خیابان دورتر از اولین کلیسای جامعهی پروتستان امریکاییهای فرانسویتبار پارک کردم و قدمزنان رفتم به سمت نهر.
دو سمت نهر را ردیف درختان نارون و لیمو پوشانده بود و فضا را تیرهوتار کرده بود و هیچ اثری از نور خیابان در هر دو سمتِ نهر نبود.
از حتی یک ساختمان در دو سمت نهر، نوری بیرون نمیآمد. کلیسا ناامنتر و ویرانتر از همیشه به نظر میرسید، شبیه فضای عجیب سکون و دورافتادگی و احتیاط که خیلی از کلیساها در شب اینگونه به نظر میرسند.
سایهی تهدیدِ جرثقیل عظیم با تیرک بزرگش در سیاهی شب سر برآورده بود. هیچ نشانی از زندگی دیده نمیشد. تنها چیزی که کم داشت یک گورستان بود.