چشمانت را باز کن، گوشهایت را باز کن، به همه جا مسافرت کن/درسهای نویسندگیِ مارتین مک دونا
7 سال پیش
زمان مطالعه
6 دقیقه
مارتین مک دونا، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس و کارگردان سینما و تئاتر، یکی از نوابغ کم نظیر در عرصه هنرهای نمایشی است که نمایشنامهها و فیلمنامههایش زبانزد خاص و عام است.
خلق درامهایی چون ملکه زیبایی لینین، مامورهای اعدام، غرب غمزده، ستوان آینیشمور، مراسم قطع دست در اسپوکن و... و فیلمنامههایی چون ششلول، در بروژ، هفت روانی و سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری کافی است تا او را نابغه هنرهای نمایشی این روزهای جهان بدانیم.
در زیر چند نکته از این نویسنده و کارگردان بزرگ را پیرامون مقوله نوشتن مرور میکنیم:
سفر کنین و گوش بدین
اگر چیزی باشه که برای دیالوگنویسی خیلی کمکتون کنه، اون گوش کردن به صحبتهای مردمه. این خیلی مهمه. به صحبتهای آدمها گوش بدین، مردم رو ببینین درست همونطور که به سینما میرین و به صحبتهای کاراکترها گوش میدین.
میتونین به یه مراسم شام برین یا توی یه اتوبوس بشینین و یا توی خیابون قدم بزنین و به صحبتهای آدمها گوش بدین و اگر امکانش هست حتی اونها رو به دقت یادداشت کنین. من از رفتن به شهرهای کوچک آمریکا و صحبت با مردم، خیلی چیزها یاد گرفتم.
شیفته اینم که یه بلیت قطار یا اتوبوس بگیرم و دوست دارم به رستورانهای محلی برم و به صحبتهای مردم گوش بدم.
بیشتر شخصیتهای نوشتههای من از طبقه کارگرن و ممکنه از واژههایی استفاده کنن که واژههای من نیست اما من هرگز در مورد شخصیتهام قضاوتی نمیکنم.
وقتی به سفر میرم، حواسم به شهرهای کوچیک و مناظر هست. این دقیقا مسئلهایه که توی فیلمِ در بروژ اتفاق افتاد چون دوست داشتم شهر رو در قصه به مقام یه کاراکتر برسونم. و یا مثلا زمان زیادی از ما گرفته شد تا شهر محل رخداد وقایع رو در سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری پیدا کنیم.
در اون زمان، من یه تصویر قوی ذهنی از اینکه این شهر کوچیک چه شکلیه داشتم و یه تصویر گنگی از جادهای که قرار بود بیلبوردها توش نصب بشه. شهر در سناریو خیلی مهم بود و به یکباره ما یافتیمش.
شروع کرده بودیم شعاع ۱۰ تا ۲۰ مایلی رو گشتن و ناگهان اون جاده رو یافتیم. جادهای که قرار بود بیلبوردها توی اون نصب بشه.

سفر کنین و گوش بدین
اگر چیزی باشه که برای دیالوگنویسی خیلی کمکتون کنه، اون گوش کردن به صحبتهای مردمه. این خیلی مهمه. به صحبتهای آدمها گوش بدین، مردم رو ببینین درست همونطور که به سینما میرین و به صحبتهای کاراکترها گوش میدین.
میتونین به یه مراسم شام برین یا توی یه اتوبوس بشینین و یا توی خیابون قدم بزنین و به صحبتهای آدمها گوش بدین و اگر امکانش هست حتی اونها رو به دقت یادداشت کنین. من از رفتن به شهرهای کوچک آمریکا و صحبت با مردم، خیلی چیزها یاد گرفتم.
شیفته اینم که یه بلیت قطار یا اتوبوس بگیرم و دوست دارم به رستورانهای محلی برم و به صحبتهای مردم گوش بدم.
بیشتر شخصیتهای نوشتههای من از طبقه کارگرن و ممکنه از واژههایی استفاده کنن که واژههای من نیست اما من هرگز در مورد شخصیتهام قضاوتی نمیکنم.
وقتی به سفر میرم، حواسم به شهرهای کوچیک و مناظر هست. این دقیقا مسئلهایه که توی فیلمِ در بروژ اتفاق افتاد چون دوست داشتم شهر رو در قصه به مقام یه کاراکتر برسونم. و یا مثلا زمان زیادی از ما گرفته شد تا شهر محل رخداد وقایع رو در سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری پیدا کنیم.
در اون زمان، من یه تصویر قوی ذهنی از اینکه این شهر کوچیک چه شکلیه داشتم و یه تصویر گنگی از جادهای که قرار بود بیلبوردها توش نصب بشه. شهر در سناریو خیلی مهم بود و به یکباره ما یافتیمش.
شروع کرده بودیم شعاع ۱۰ تا ۲۰ مایلی رو گشتن و ناگهان اون جاده رو یافتیم. جادهای که قرار بود بیلبوردها توی اون نصب بشه.


نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
