عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
میزانسن: اون آقا و اون خانم
«اون آقا و اون خانم» عنوان نمایشنامهای است نوشتهی ژان پییر مارتینز. مارتینز نویسنده و نمایشنامهنویس معاصر فرانسوی است که فیلمنامههای تلویزیونی و نمایشنامههای صحنهای مینویسد. او از نظر تعداد نمایشنامههای نوشتهشده، یکی از پرکارترین و موفقترین نمایشنامهنویسان اروپایی است.
مارتینز تعداد زیادی نمایشنامهی کمدی نوشته است که به دلیل جهان منحصربهفردشان، پر از شخصیتهایی است که همزمان خندهدار، تکاندهنده و عمیقاً قابل ارتباط هستند. نمایشنامههای او معمولاً در فضایی کمدی_تراژیک و در میان موقعیتهای روزمرهای مانند بیکاری، مهمانیهای پر هرجومرج، ملاقاتهای همسران، تشییع جنازه یا اورژانسهای بیمارستان تمرکز دارد.
اون آقا و اون خانم، یک مونولوگ تعاملی کمیک بر پایهی زندگی چند زوج است. این سفری ماجراجویانه و هیجانانگیز به درون مناسبات زناشویی است. اون آقا و اون خانم در ماه مه ۲۰۰۶ در مارسی، در تئاتر ماری ژان برای نخستینبار خلق شد و سپس در تئاترهای مختلف مارسی و مناطق گوناگون اجرا شد. از آن زمان، این نمایش در پاریس و در تئاتر داریوس میهاد و سپس در بوفون تیِتر به روی صحنه رفته است.
قسمتی از نمایشنامهی اون آقا و اون خانم:
زن روی کاناپه نشسته است، مرد میآید.
مرد: عجیبه، همین الان یکی دیگه از دوستام زنگ زد و به جشن تولد چهل سالگیاش دعوتم کرد، باور نکردنیه، نه؟
زن: اگه یه زمانی همتون با هم بیست سالتون بوده خیلی هم عجیب نیس که بیست سال بعدش همزمان تقریباً چهل سالتون باشه.
مرد: نه منظورم اینه که عجیبه من سالها از این آدما هیچ خبری نداشتم؛ اما حالا تلفن یه ریز زنگ میزنه...
(سکوت)
زن: میخوای بری؟
مرد: یه خورده میترسم... اونا احتمالاً تغییر کردن... خیلی ازون وختا گذشته.
زن: منظورت از نظر ظاهریه؟
مرد: جسمی، روحی... امیدوارم خیلی پریشون و بههمریخته نباشن.
زن: (پوزخند میزند) من چطور؟ مطمئنی که خیلی پریشون و بههمریخته نیستم؟
مرد: تو فرق میکنی، من تو رو هر روز میبینم، بهمرور و آروم آروم مسن میشی، اما اونا، یهویی... مثل فیلمِ بازگشت مردگان زنده... عجیبه... اینکه آدما وختی به سن چهل سالگی نزدیک میشن واسه این تغییر، یهو حس میکنن نیاز دارن به دور هم جمع شدن و مهمونی...
زن: اسمش جشن تولده، درسته؟
مرد: میگن حیوونا وقتی میفهمن دارن میرن به آدما نزدیکتر میشن. اینم یه چیزی مثل همونه. یه جور غریزهی حیوانی. حالا چی بهش هدیه بدم؟
زن: یه تابوت؟
مرد: گرونه، نیست؟
زن: شوخی کردم... تو چطور؟
مرد: آره، منم.
زن: نه منظورم اینه که تو واسه چهل سالگیت برنامهای نداری؟
مرد: ازم میخوای چی کار کنم؟ یه راهی داری واسه این که جلوشو بگیرم؟ بههرحال، لطفاً واسه سورپرایز کردنم هیچ مهمونی ترتیب ندی، باشه؟ اگه سالهاست این آدما رو ندیدم حتماً یه دلیلی داره...
(سکوت)
مرد: تو دقیقاً چند سالته؟
(زن غافلگیر شده، متعجب به مرد نگاه میکند، اما پاسخ نمیدهد.)
زن: باید یه شب همسایه رو واسه شام دعوت کنیم.
مرد: واسه چی؟
زن: همین جوری.
مرد: اونا هیچوخ ما رو دعوت نکردن.
زن: شاید روشون نشده...
(سکوت)
مرد: فقط به این خاطر که همسایهایم به این معنی نیست که لازمه با هم دوست هم باشیم.
زن: تنها دوستایی که ما داریم سه مایل دورتر از اینجا زندگی میکنن. اینکه توی همسایگیمون هم چنتا دوست داشته باشیم میتونه قشنگ باشه.
مرد: خب از یه زاویهی عاقلانه، میتونه از سفرهای پر هزینه جلوگیری کنه و در نتیجه آلودگی هوا رو کاهش بده... تقریباً میشه گفت دوستی با همسایهها به نفع محیط زیسته.
(سکوت)
مرد: راستی دقیقاً چی کارهس؟
زن: نمیدونم. هر روز صبح با یه کیف چرمی از خونه میره بیرون. نمیدونم کجا میره. اگه دوس داری دفعهی بعد میپرسم.
مرد: زنه چی؟
زن: اونا خیلی تو دارن.