
موجسوار و حکیم/ راهنمایی برای زنده ماندن و سواری بر امواج زندگی
کتاب «موجسوار و حکیم»، اثر شان تامسون و نئو بنشیا، با ترجمه الهه علوی و به همت انتشارات ذهنآویز منتشر شد.
گاهی امواج زندگی تو را به زمین میاندازد و گاه هم ممکن است به نظر برسد که زندگی ناتوانت کرده؛ اما انتخاب همیشه با توست تا به سمت نور شنا کنی.
موجسوار افسانهای جهان، شان تامسون، و شاعر و فیلسوف پرفروش بینالمللی، نوئا بنشیا، نیروهای خود را به هم پیوند دادهاند تا در مسیر هدف، امید و ایمان، بینشی نو به شما ارائه دهند. «موجسوار و حکیم» تجربههای الهامبخش شان تامسون و تفسیر معنوی بنشیا را، که تقویتکنندۀ روح است، به تصویر میکشد.
تامسون پس از از دست دادن پسرش، جادۀ تلخ فقدان را طی کرد و از تاریکی به نور رسید. «موجسوار و حکیم» به هجده موج بیامان و کوبندۀ زندگی، از فقدان و پیری گرفته تا روابط و افسردگی، میپردازد و شما را به سمت دگرگونی هدایت میکند. این اثر فهرستی از قوانین ضامن موفقیت، سلامتی یا ثروت نیست، بلکه مجموعهای از توصیههای دو راهنماست که سفر کردهاند و رنجهای عمیقی را متحمل شدهاند، اما همچنان با ایمان و امید به فردا مینگرند.
«موجسوار و حکیم» اثری سرشار از حکمت است بهنوعی میتوان گفت که نقشۀ راه زندگی است. این کتاب، که ترکیبی است از تجربههای نویسندگان آن و برخی توصیههایشان، انگیزه میدهد، الهامبخش است و پیرامون تغییر ذهنیت منفی به ذهنیت مثبت سخن میگوید.

قسمتی از کتاب موج سوار و حکیم نوشته شان تامسون و نئو بنشیا
موجسوار
معمولاً رؤیا همان ماهیت آسمانیِ امیدواری است که به صورت تصویرهایی ذهنی در زندگی جاری میشود، اما بیشتر ما وقتی رؤیایی به واقعیت نمیپیوندد، ناامید میشویم.
رؤیای پدر من این بود که به المپیک لندن ۱۹۴۸ سفر کند و مدال طلای شنا را برای کشورش کسب کند، اما رؤیایش به واقعیت نپیوست. درحالیکه روی تختۀ موجسواری چوبیاش، حدود ۱۰۰ متری ساحل جنوبی دوربان، افریقای جنوبی، به انتظار رسیدن یک موج ایستاده بود، کوسهای از راه رسید، زیر تختۀ موجسواریاش رفت و با نیرویی وحشتناک به تختهاش کوبید و عضلۀ جلوبازویش را گاز گرفت. بعدها پدرم میگفت: «این کوسه من را به هوا پرت کرد، چون هم روز خوبی برای موجسواری بود هم روز خوبی برای کوسهها.»
بهسرعت پدرم به بیمارستان منتقل شد، به او خون تزریق کردند، تحت عمل جراحی اورژانسی قرار گرفت و درنهایت نجات یافت. سپس برای انجام یک عمل دیگر روی بازویش، به سانفرانسیسکو سفر کرد و در ساحل تفریحی وایکیکی نیرویی تازه گرفته و بهبود یافت. همان جا بود که با گروه راک بیچبویز دوست شد و از قضا این پسرها تبدیل به قهرمانان شنای پدرم شدند.
یکی از ویژگیها و قوانین اولیۀ این گروه این است:
«هرگز پشتت را به اقیانوس نکن.
از خطرات دریا آگاه باش، اما هرگز پشتت را به خوبیهایش نکن.»
لذت میبرم وقتی تصور میکنم این عقیده در اوج ناامیدی به پدرم امید داد. امید یک انتخاب است، تنظیم مجدد موقعیت حال و دیدگاهی مثبت به آینده. امید یک حرکت است، پادزهری نسبت به حالت رخوت و بیحرکتیِ ناشی از ناامیدی.
آن کوسه با یک گاز رؤیای پدرم را پاک کرده بود. در طول این سالها، یاد گرفتهام که آسیب رسیدن به بدن ورزشکار به چه معناست. دیگر نمیتوانی قهرمان شوی و امیدی به موفقیت نداری. چه اتفاقی میافتد وقتی رؤیایت دیگر دستیافتنی نیست، امیدت در هم میشکند و ناامیدی حکمفرمایی میکند.
آیا زندگی جادهای مارپیچ به سمت ناامیدی است؟ سفری به سمت جلو با یک کولهپشتی مملو از تلخی و یأس؟
وقتی به پدرم فکر میکنم و اینکه چگونه زندگی کرده است، متوجه میشوم رؤیای جدیدی برای خودش دست و پا کرد. نه رؤیای اینکه بهترین شناگر باشد، بلکه این رؤیا که به دیگران کمک کند تا در انجام آنچه عاشقش هستند بهترین شود.
او با حمایتهای مالی و عاطفی به یک نسل کامل از موجسواران جوان کمک کرد تا نیروی درونی خود را بشناسند و من هم عضوی از همان گروه بودم. پدرم رؤیای خود را در قالب امید دادن به دیگران شکل داد؛ اینکه رؤیاهایشان به واقعیت بپیوندد.
پدرم سهدهه بعد از بهبودی در ساحل وایکیکی، به هاوایی سفر کرد تا شاهد رقابت من در بزرگترین مسابقۀ موجسواری جهان، در منطقه پایپلاین، روی خطرناکترین موج دنیا باشد. من ورزشکاری ناشناخته بودم، در واقع جوانترین رقابتکننده در مقابل موجسواران افسانهای هاوایی و درحالیکه پشتم به موج اقیانوس بود با آنها رقابت میکردم. بعد از مسابقه با پدرم کنار ساحل ایستادم و با نگرانی منتظر تصمیم داوران بودم.
نتیجۀ مسابقه روی مانیتوری عظیم نشان داده شد: مقام اول، شان تامسون.
این بزرگترین شکست در سلسلهمراتب موجسواران بهنام و باتجربه بود و بزرگترین پیروزی زندگی من!
پدرم را در آغوش کشیدم. شاید رؤیای اصلی او به واقعیت نپیوست (و در ساحل دوربان پایان یافت)، اما به پسرش کمک کرد تا در ساحلی دیگر، تقریباً آن سوی جهان، به رؤیایش برسد.

حکیم
بهتر است اینطور بگویم که زندگی، یک مهمانی عظیم است و تو به این مهمانی دعوت شدهای. حالا باید تصمیم بگیری در این مهمانی چه لباسی بپوشی. اولین چیزی که باید به خاطر داشته باشی این است که نباید فقط کمد لباست را باز کنی و تصمیم بگیری چه بپوشی، بلکه باید کمد احساساتت را نیز باز کنی. باید تصمیم بگیری چه احساسی را از آن کمد بیرون بکشی و در این مهمانی زندگی به تن کنی.
لباسی که قرار است در لحظاتی که به تو عطا شده به تن کنی، یک هدیه است. پس بیا دربارۀ این صحبت کنیم که چگونه قرار است این هدیه را باز کنی.
کتاب مقدس میگوید: «امروز هدیهای از طرف خداوند است و من قرار است با آن صفا کنم و لذت ببرم.» درحالیکه این جمله بسیار قدرتمند است، اما باز هم به تو بستگی دارد که چگونه به روزت شکل بدهی.
امید و ناامیدی انتخابهایی هستند که هرکدام لحظات خود را دارند. اشکالی ندارد که گاهی سرشار از ناامیدی باشی. در زندگی هرکس لحظات ناامیدی وجود دارد. غم و اندوه جای خودش را دارد؛ اما اجازه نده ناامیدی روی صندلی راننده بنشیند و تو فراموش کنی چه کسی در حال رانندگی است. کسانی که در ارتش کار میکنند معتقدند امید یک طرح و نقشه نیست. کاملاً درست میگویند؛ اما از امید میتوان به سمت طرح و نقشههای مثبت حرکت کرد. امید نداشتن باعث میشود در زندگی شکست بخوریم. مخلص کلام: با دل و جرأت امیدوار باش و برای هدفت طرح و نقشه بکش.
دوباره بگویم: به این فکر کن که قرار است از کمد احساساتت چه لباسی را بیرون بیاوری. ناامیدی لباس برازندهای نیست و قرار نیست هر روز آن را به تن کنی. درحالیکه امیدواری یک شنل جادویی است و میتوانی در روزهای سخت آن را بپوشی، حتی در روزهای آسان. این لباس میتواند مانند زرهای تو را در برابر یأس و ناامیدی در امان نگه دارد. امید و ناامیدی هر دو لباسهای هماندازه هستند که در هر کمدی پیدا میشوند.